این قدر که آلمانها به زیر ساختشان با خوردن لبنیات اهمیت میدهند، ما دنبال معنویات بودیم. یعنی درست همان موقع جملهای شبیه این را روی دیوار مردم، مینوشتند. آن موقع هم طوری نبود که کسی برای نوشتن یک جمله از کسی اجازه بگیرد. با سلیقهی شخصی خودشان مینوشتند و صد البته مردم ما هم اهل نوشتن روی دیوار بودند. مثلا - لعنت بر پدر و مادر کسی که اینجا آشغال باشد- همان موقع یک سوپری سر کوچهمان بود که دیوار بزرگی داشت. اخلاق خوبی هم نداشت ولی صبح ها وقتی خلوتتر بود میدیدم که میآمد زل میزد به نقاشی بزرگی که روی دیوار مغازهاش بود. میگفت این را خود چای شهرزاد ازم اجازه گرفت و آمدند یک هفتهای کشیدند و رفتند. توی جوانی کشتی گیر بود ولی حالا چماق آتش دیدهای زیر دخل نگه میداشت تا خدای ناکرده کسی سراغاش نیاید. این را از قصد به این و آن نشان میداد چون آن موقع هم پیگیری بهتر از درمان بود. بالاخره آن چای شهرزاد هم که تنها مونس 2 متر در 2 متراش بود را یک روز به ضرب و زور با رنگ سفید پاک کردند. ولی او از رو نمیرفت و از زیر همان لایه رنگ باهاش درد و دل میکرد. مثل امروز نبود که آدمِ تنها بخواهد با ATM ها درد و دل کند. بالاخره روزگار طوری شد که او هم یک روز مغازهاش را تعطیل کرد و بعد از 25 سال مغازهداری دیگر کسی به آن آدرس نه چای و نه شیر و نه هیچ خوراکی دیگری نفرستاد و نخرید.
پیر مرد این اواخر ناخوش بود. حس و حالی نداشت. یک روز بر خلاف همیشه که جوابم را نمیداد و پیش 20، 12و9و 7 و حتی سه مشتری کنفم کرده بود خودش به حرف آمد و گفت: اینقدر چماقم رو سر آتیش داغ کردم که بالاخره یه شب اومدن سراغم. اول فکر کردم دزدن ولی بعد فهمیدم همون بار که نذاشتم دوربینشون رو سر دو نبش مغازه نصب کنند کینه کرده ان. بهم گفتن بالاخره با مجوز میایم و نصب میکنیم. بدون مجوز اومدن. فکر کنم 60-70 تا شیشه ترشی و مربا و شوری و تندی و شکلات شکستند. کتک هم خوردم. هیچ کسی از پشت شیشه نمیدید. خودم مقصر بودم. تا خرتناق اینجا رو جنس چیدم. اصلا به من چه که دوربین میخواد خرابکاری ملت رو ضبط کنه. گور باباشون. من مگه متفتشم. احترام ریش سفیدم رو نداشتن. گفتم: متاسفم. شکایت نکردین ازشون؟ گفت: مسخره میکنی؟ کردم. حتی از دوست پسرم که وکلیه راهنمایی گرفتم. این کرکره از سال 38 پایین نیومده. چرا باید برم دنبال این مسخره بازیها.
برایش تاسف خوردم پیر مرد گفت قصد مهاجرت دارد. خنده ام نمی گرفت. گفتم: آقا حسین زبان بلدی؟ میری غربت گرفتار میشی.
سرش را مثل یک پسر بچه ی ده ساله ی آفتاب سوخته آورد بالا و انگار با خجالت گفت: بلدیت نمیخواد. میرم پیش پسرم. کار هم بلدم. چمن زنی. تمیز کاری دیوارها. نقاشی ساختمون. بالاخره فنی هستیم توی کار خودمون نمیمونیم.
نمیشد. شهردار منطقه همان موقع تصمیم گرفته بود عکس شهرزاد را با روسری ولی موهای نیمه بیرون بگذارد. ولی درست نبود. شهرزاد دیگر نمی توانست در کوچه های برلین سرگردان باشد. بعد از 60 سال به ندای پیر مرد پاسخ داده بود. پیر مرد شاید میرفت و او را به مراد دلش میرساند.
#استخدام #چای