عمار پورصادق
عمار پورصادق
خواندن ۳ دقیقه·۴ ماه پیش

داستان عموجان قبل از عید امسال

عموجان شده بود موی دماغ ما. دیگر مهم نبود  که شب لامپی را خاموش کند و یا صدای موسیقی نباشد، تا راحت بخوابد. حالا بهتر نشده بود، بدتر شده بود. به بوی مانده‌ی ماکارونی گیر می‌داد. خودش یا غذا نمی‌خورد و یا خوردنش جوجه و کوبیده بود. اینطوری موقع خواب آنقدر راحت می‌رفت آن دنیا که از دهان نیمه بازش می‌شد هفت پادشاه را آورد این دنیا. به هرحال آمده بود یک سری از کارهای توی ایرانش را راست و ریس کند و بعد برگردد آلمان دکترایش را تمام کند. برای همین در همه‌ی اطوار و عاداتش شیک بود. اینجا هم با مدیر کل‌های همایشها و مشاورین املاک بلند پایه و دکترهای متخصص می‌پرید و همش تا دیر وقت بیرون بود.

عمو جان اینجا توی همین پارک گردیهایش که یکهو دل رحیمش او را کشانده بود روی نیمکت سرد و فلزی پارک، با یک جوانی آشنا شد. یکی دو شب هم این بابا را آورده بود خانه مان. پسر خوبی بود ولی اصلا اینقدر به عموجان مربوط بود که عموجان به نیمکت پارک. عمو جان می‌گوید من آدم پولداری نیستم ولی از وقتی یک تصادف وحشتناک داشتم تصمیم گرفتم ماشین شاسی بلند سوار شوم. برایش هم برنامه‌ریزی کردم و به دست آوردم. اصلا شرکت و دفتر دستکم را هم همینطوری سوار کردم.

ایمان برای بودن
ایمان برای بودن


احساس می‌کردم از یک جور ایمان شدید پیروی می‌کند. چیزی که من حداقل به خاطر اینکه جوانتر بودم نداشتم. شاید هم اصراری نداشتم به آن زودی پیر شوم. فکر می‌کردم عمو جان امروز را از دهان یک افعی بزرگ نجات یافته و همین‌طور چروک خورده آمده و خوابیده است. هر طوری بود من دوست نداشتم به این زودی بروم دنبال زندگی به همان شکل جنگیدن با مارها و افعی‌ها. نشستم و کمی از کتابم خواندم. یک لیوان درست و حسابی چای را هم سر کشیدم. سرد شده بود. همیشه برایم از عشقهای زیادی که در زندگی تجربه کرده بود می‌گفت. گاهی هم گوشه‌هایی ازش می‌دیدم. تلفن زدنها. حتی یک بار دختری هم سن وسال من که می‌گفت دانشجوی عکاسی است را آورده بود خانه. زمستان بود. دختر روی پای خودش بند نبود. مثل اینکه یک ماهی سفید درست و حسابی به تور انداخته باشد. یک بسته شکلات بی معنی هم آورده بود به چه بزرگی. مثل یک جور قبرستان شکلات که جدا جدا و با تشخص کنار هم دفن شده باشند. اول صنایع چوب خوانده بود. حالا هم رفته بود برای در رفتن از خانه قاطی تیمهای هلال احمر و توی اردویشان آمده بود تهران. واقعا دوست نداشتم جاده‌ی عشقم توی سن عمو جان کاملا اینطوری بدون دست انداز و صاف برود ته خط. شاید دو روز پیش او را تلفنی پیدا کرده بود. حالا هم ته جاده  رسیده بودند به اولین دیزی سرای رنگ و رو رفته‌ای که هر چند سال یکبار ممکن است نایلونهای دور تختها را عوض می‌کنند. واقعا داشتم به خاطر این سلیقه‌اش کفری می‌شدم ولی سعی کردم حواسم به کتابم باشد. اصلا تصمیم گرفتم آن شب و نه شبهای دیگر نه به جای عمو جان باشم و نه جای خودم. بلند شوم بروم پشت بام و از آنجا از میان شیشه‌های سقف نگاه کنم ببینم چه داستانی دارد  اتفاق می‌افتد.

مادر بزرگ ولی همیشه داشت این یکی یعنی آخرین بچه‌اش را نصیحت می‌کرد. اما چه فایده. عمو یکبار عصر عید قربان در حالی که هنوز کمی شنگول بود گفت: اینا مال دوره‌ی قدیمن. اون موقع باید روی تلویزیون و طاقچه و دیگ و داریه و حتی چراغ خوراک پزی هم روکش می‌کشیدن. یادم هست یکبار دیگر موقع پوست کندن یک خیار چاق بود که گفت: الان دنیا دنیای مصرفه. برای همین هیچ چیز دوبار اتفاق نمی‌افته. من هم نمی‌تونم بگم خوب این یکی رو باس تا آخر عمر باهاش سر کنم. بعد خندید. برایم جالب بود که سلیقه‌ی خیار خوردنش هم مثل دختر پیدا کردنش بود. دخترهای کد بانو، تر و فرز و چاق.

عمو به چیزی رحم نکرد تا اینکه روزگار هم انگار روی شبکه ی معارف تنظیم شده باشد، تقاصش را گرفت. کائنات با یک درجه تخفیف نسب به استفین هاوکینگ، اورا به خاطر نقرص شدید، ویلچر نشین کرد. به علاوه سرطان پیشرفته‌ی پروستات دخلش را درآورد. طوری شد که می‌شد ته کتاب درسی هدیه‌های آسمانی، ازش یاد شود.

این بخشهایی از داستان اصلی بود.

داستانروایتحکایتایرانی
داستان نویس - برنامه نویس- https://t.me/fictionradio رادیو فیکشن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید