عمار پورصادق
عمار پورصادق
خواندن ۱۰ دقیقه·۵ روز پیش

داستان کوتاه کاسه ساز

فایل صوتی این داستان را از کست باکس رادیو فیکشن گوش کنید.



مراد خان توی دنیای متفاوتی زندگی می‌کند. مراد یک فامیلی ای داشت مثلا کاسه ساز. بعد با خودش حساب کرده بود این چه وضعی است بیا فامیلی ات را عوض کن. برادرها با هم جلسه گذاشتند و تصمیم گرفتند دیگر چوب این فامیلی را نخورند. دقیقا اول زمستان بود و به سبک دهه‌های طولانی که چپها می‌گفتند الان این یکی زمستان را بهار می‌کنیم، سعی کردند با این بغل پای کوچک البته تغییری بزرگ ایجاد کنند. فامیلی جدید حاوی کلی پسوند و پیشوند زیبا و رشک انگیز بود. چون بسیاری از همسایه‌ها و دوست و آشناهایی که روزمره می‌دیدندحسرت فامیلی جدیدشان را می‌خوردند. ادیب زاده فر بالای راس هرم بود. ای کاش ثبت احوال کمک می‌کرد و با دلایل و شواهد می‌شد ثابت کرد که در کل خاندان ایشان کسی به شغل کاسه سازی مشغول نبوده است و این فامیلی ضایع به آنها مربوط نیست.

مراد خان ادیب زاده فر رفت تا دو کیلو شیر تازه‌ی گاو بخرد. بعد از چاق سلامتی و شوخی با اوضاع مملکت گفت: آقا دیگه من کاسه ساز نیستم. بعد اشاره زده به چاپ طلایی روی کارت بانکی‌اش. گفت: ادیب زاده فر. بعد تمام کارتهای بانکی‌اش را در آورد و توی نور مغازه نگاه کرد و با حوصله یکی از کارتها را بیرون کشید تا برای پرداخت پول شیر اقدام کند. اما قانع نشد. برگشت و دوباره پنیر و شیر و کره محلی سفارش داد. این دفعه یک کارت بانکی دیگر بیرون کشید. لبخند زد و گفت: دفتر نسیه ندارین؟

مرد شیر فروش گفت: نه. صدقه سر آخوندا دیگه نسیه نمی‌دیم.

آقا مراد یکه خورد. کاسب قدیمی چطور از دهنش در رفته بود نسیه؟ ولی با خودش گفت اشکالی ندارد. بعد گفت: خوب پس کشک دست سازی دارین؟

مرد شیر فروش اشاره زد به گلوله های کشک توی یخچال ویترینی ایستاده. به سرعت برق زنش جلوی چشمش آمد که داشت می‌گفت: اینا چیه خریدی؟ آدم میبینه دلش به هم میخوره. با همون دست کثافت گاو رو دوشیدن بعد اومدن کشک گوله کردن. کشک باید پاستوریزه باشه.

ولی حرفش را زده بود و یک کیلو هم کشک خواسته بود. مغازه دار یعنی عقاب. یعنی کسی که کلمه های نگفته‌ی شما را هم از حلقتان می‌کشد بیرون و از آن یک خرید درست و حسابی راه می‌اندازد.

توی روزهای آتی به ترتیب مهمترین اتفاقات ممکن افتاد. تابلوی رو به آفتاب مغازه ی خودش از تعمیرات لوازم خانگی کاسه ساز تبدیل شد به تعمیرات لوازم خانگی. بعد بزرگتر از قبل نوشته بود : مراد ادیب زاده فر.

دومینوی اتفاقات در خاور میانه درحال وقوع بود. دو تا برادر دیگرش را هم خبر کرد. آمدند مغازه، تابلو را دیدند و اسم جدیدشان را سفارش دادند. پسرش توی مدرسه یک انشا نوشته بود و تاریخچه‌ی خانوادگی خودشان درباره‌ی اینکه هیچ وقت هیچ کدام از آبا و اجدادشان کاسه ساز نبودند را بیان کرده بود. بعد تغییر عنوان به فامیلی جدید را تعریف کرده بود. راست و دروغش مربوط به پسرک بود ولی گفته بود پدرم توی عنفوان جوانی در دانشگاه تهران دوره‌ی تعمیر لوازم خانگی دیده بود و همانجا اسم استادش ادیب زاده فر یا یک همچین چیزی بود. البته رییس سازمان فنی و حرفه‌ای آن زمان زیر گواهینامه های عکس دار آن موقع را امضا کرده بود و برای همین اسم مربی همچنان در هاله ای از ابهام بود. مراد بهش گفته بود: پسرم بهت افتخار می‌کنم.

شاید این باعث شده بود پسرش برای تولد بخش بزرگی از پسر بچه‌های محل را دعوت کرده بود. البته این بار کارت دعوت نوشته بودند و با امضای ارادتمند: آرش ادیب زاده فر پایان یافته بود. خواهرش آهو هم که خیلی ازش بزرگتر بود پرسیده بود: وا آرش این چیه؟ کارت عروسیه مگه؟ صورتی با خطهای طلایی؟

آرش گفته بود: خوب بهش گفتم شیک ترین ها رو بده. اونم یه چند تا گذاشت جلوم من هم این رو انتخاب کردم.

آرش سورپرایز را بیشتر کرده بود. وسط سرمای شب زمستان که هوا قرمز شده بود و سوز برف داشت با دوچرخه راه افتاد و خانه به خانه از زیر در کارت را انداخته بود توی خانه. اینطوری که معلوم بود حتما تمام این 28 نفر عجیب سورپرایز می‌شدند. آرش این را توی مغزش غرغره کرد و بعد اشکی که از سر سرما توی چشمش حلقه زده بود را پاک کرد. لفاف کارت دعوت ها پلاستیکی بود و حتی اگر زیر برف یا باران می‌ماند چیزی نمیشد. خوب شد آهو توی آخرین لحظه به هر کدام یک تکه نخ با سیم بسته بود طوری که اگر برف آمد، مثل نخ بهمن بالای برفها بماند و دیده شود. بالاخره کمی معما برای بچه ها لازم و هیجان انگیز بود.

آقا مراد هر روز با این وضعیت جدید به قول این جدیدی‌ها حال می‌کرد. پیش خودش می‌گفت: چرا توی 22 سال گذشته این کار را نکرده بود. آن همه سرکوفت که از زن و پدر زنش بابت فامیلی دم دستی‌اش کشیده بود را 22 سال با خودش حمل کرده بود. باورش نمی‌شد خیلی خیلی زودتر از اینها میتوانست این میوه‌ی گندیده را از سبد زندگی اش بیرون بریزد. توی همین فکرها بود و برای خودش چای ریخته بود. در مغازه را از تو قفل کرده بود و ساز را توی بغلش گرفته بود تا برود توی خلصه. اما سنتور تا همینجا جواب ‌میداد. به یک افیون سنگینتر احتیاج داشت. یکهو دید یک آدم سریش پشت در است و هی اشاره میزند تا در را باز کند. اشاره زده که برود. اما طرف کیف دستی‌اش را آورد بالا. از دور معلوم نبود. بالاخره در را باز کرد. طرف مامور مالیات بود. بدون تعارف آمد تو. چرخید و بو کشید بعد گفت: ای بابا. معلومه کاسبی خیلی خوبه که وسط روز تعطیل کردی. آقای ...

عینکش را که از بند آویزان بود بالا آورد و زد به چشمش. یک مدت توی فرمها و کاغذها گشت و گفت: ادیب زاده فر!

مراد لبخند زد و گفت: نه اونقدر ولی در کل حالم خوبه. راستی ما که همین یک ماه و نیم پیش همدیگه رو دیدیم قربان. زود دلتنگ شدید.

خودش به صدای لفظ قلم جدید خودش عادت نکرده بود. مامور مالیات چشمهاش را به طرز مشکوکی تنگ کرد و گفت: این اون نیست آقا.

مراد گفت: پس من می‌تونم بپرسم جسارتا این چیه دیگه؟

مامور انگار دریچه‌ی پشت سد را باز کرده باشی، سررسید کهنه و عرق دستی‌اش را آورد بالا و بازکرد و خواند. خواند و خواند. تمامی نداشت. انواع و اقسام حتی بخشنامه‌های بی ربط خوانده شد تا بالاخره گفت: اینجاشو گوش کن آقای مراد خان! به موجب این بخش نامه اگر از تغییر اسم اطلاعی به اداره دارا یی نداده باشید بنابر بخشامه فلان، مودی مالیاتی نامبرده، این عمل به عنوان فرار مالیاتی و بعد از دو ماه با نظر کارشناس می‌تواند به عنوان مصداق عینی پول شویی قلمداد شود. بنابر این ریاست محترم فلان ...

- دیدی آقا؟ شما به ما خبر ندادی. فقط بانک. فقط بانکها حسابن؟

- چی بگم والا. من گفتم دارایی خودش از همه جا خبر داره میره میپرسه زودتر از همه خبردار میشه.

مراد اشاره زد: آقا ولش کن ببین داره برف می‌آد. بعد برای مامور چایی ریخت. یک شاخه نبات هم گذاشت توش و گفت بفرما.

بعد گفت: راستی آقازاده‌ی شما چند سالشونه؟

- چه ربطی داره جناب؟ هفده. هفده سالشه.

- احسنت. خدا ببخشه. اگر به من خبر داده بودین همین هفته تولد پسرم بود. دعوت می‌کردم آقازاده ها با هم آشنا بشن.

- ممنون آقا. لازم نکرده. آقازاده ی من دختر هستند. تولد پسر جنابعالی هم مبارک.

مامور به نظرش رسید خیلی اخم و تخم هم فایده ندارد و مشتری را می‌پراند گفت: ولی میدونی ما ماموریم و معذور. راستش شما خلاف کردی. اونم به این سنگینی که باید حل بشه. پول شویی کم چیزی نیست. داستانش اصلا از اداره‌ی ما خارجه. خودت راه حل بده.

مراد خان بعد از تغییر فامیلی از کاسه ساز کمی گیج میزد.
مراد خان بعد از تغییر فامیلی از کاسه ساز کمی گیج میزد.


- چه راه حلی. بنده اصلا هیچ چیزی به ذهنم نمی‌رسه. انگار آی سی مغزم ریست شده باشه هیچ راهکار توی سرم نیست. ولی شما اگر مرحمت کنید و یه اشاره‌ای بفرمایید ممنون میشم.

مامور گفت ما توی این جور مواقع میریم با بقیه صحبت می‌کنیم. چونه میزنیم. ولی هزینه داره.

مرادخان دید تنور داغ است بنابر این گفت: ای بابا شما امر بفرما. ما هر چیزی دوست داشتین در خدمتیم. چرا بره به جیب دولت؟ بره توی جیب مامور زحمتکش دولت.

روزهای بعد مامور می‌آمد و بدون اینکه معذور باشد یا خجالتی داشته باشد ذره ذره می‌کند و می‌رفت. کلافگی داشت ولی برای مراد خان ادیب زاده فر دردی نداشت. یکی دو تا وسیله که سرویس می‌کرد جایش خوب می‌شد.

گرفتاری توی این دوره و زمانه مثل ابر خودش را سوار باد می‌رساند بالای سر آدم. مرادخان وقتی ظهر متوجه شد پسرش دیر آمده به زنش طعنه زد که: آقا شاشش کف کرده؟ کجاست تا این وقت بعد از ظهر؟

زنش گفت: نمیدونم. بذار موبایلش رو بگیرم.

بعد از چند بار زنگ زدن بالاخره فهمیدند توی مدرسه با یکی جر و بحث داشته و حالا توی دفتر منتظرند.

یکی از همکلاسیهایش همینطوری سر خود تحقیق کرده بود و موفق شده بود بفهمد یکی از بازجوهای ساواک، فامیلی‌اش ادیب زاده فر بود. اتفاقا همشهری بودند و چهره‌اش هم خیلی شبیه مراد خان بود. مراد تا عکس طرف را روی لپ تاپ پسرش دیده حالش بد شد. نشست. اصلا چشمش سیاهی رفت.

توی بیمارستان چشم که باز کرد زنش را دید. زنش بیخودی زد زیر گریه. خودش هم گریه‌اش گرفت. گفت: زن چرا گریه می‌کنی؟

- پسرت می‌دونی چی میگه؟ تمام مدرسه فهمیده‌ان. از همون روز اول ولی به روش نیاوردن. بعد دیده کم کم حتی معلم ها هم مسخره‌اش می‌کردن ولی آقا نمیفهمید برای چی بوده. امروز معلوم شد که داستان چی بوده.

- مدرسه‌اش رو عوض می‌کنم.

- چه فایده‌ای داره؟ داداشت زنگ زد از بانک میگه دو روزه این همکارش سر فامیلی سر به سرش می‌گذاشت.

- خوب. بی جنبه بوده. خوشحالی بقیه رو نمی‌تونسته ببینه سر به سر می‌ذاشته. این همه آدم توی این مملکت فامیلی عوض می‌کنن. فامیلی عوض کردیم به صدام حسین که اسحله نفروختیم؟

دستش کشیده شد و آنژیو کت نزدیک بود در بیاید. پرستار را صدا زدند که بیاید. آمد و حسابی غر زد که من اولین بار است می‌بینم مریض آنژیوکتش اینقدر جابجا می‌شود. یک تشر هم به مرادخان زد. البته با اسم کاسه ساز.

مراد خان دوباره نیم خیز شد و گفت: بله؟ من الان ادیب زاده ‌فرم.

- می‌دونم آقای ادیب زاده فر. حالا من اینقدر اینجا براتون سرم وصل کردم که همیشه با این اسم میشناسمتون. چشم. ادیب زاده.

بعد چرخید تا دم در رفت و یکهو یادش آمد و گفت: فر.

زنش گفت: ببین مراد. من به خاطر اسم و فامیلت باهات ازدواج نکردم. همین یکی دو ماه قبل از عوض کردن فامیلیت خیلی خوب بودی. چی کار کردی با خودت؟

این چیزا چی بود؟ روی شیشه‌ی روشویی، روی یخچال نوشته بودی چه می‌دونم : یک زندگی زناشویی هر روز دعوا لازم ندارد. حالا امتحان کن چهل روز نه دعوا کنی نه غر بزنی نه کل کل!

مراد دوباره اشکش سرازیر شد. زن با لهجه‌ی خاص آذری ادامه داد: مراد! این فامیلی عوض کردن اصلا برای ما اومد نداشت. از وقتی عوض کردی اصن انگار عوضی شدی.

یکهو منقلب شد و پاکت آبمیوه توی دستش را انداخت زمین و از اتاق رفت بیرون.

پسرش یک جیغ خفه کشید که : مامان! مامان آبرومون رو بردی. زشته سر پیری این کارها.

بعد برگشت به پدرش گفت: بابا حالا طرف یه چرتی اومده گفته. اصن به فرض شما یه داداش داشتین به همین اسم. به شما چه ربطی داره؟ بابا عکسای قدیمت رو نداری؟ عکس جبهه. اصن هر عکسی از خدمت یا هر کجا.

مراد خودش را ول کرده بود و مثل ابر بهار می‌گریست.

داستان کوتاهطنزپادکسترمانکتاب
داستان نویس - برنامه نویس- https://castbox.fm/channel/6302100 -پادکست رادیو فیکشن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید