بادکین یه جزیره توی ایرلند که اخیرا برای نت فلیکس خیلی جالب شده. برای همین هم یه سریال مشتی برای این جزیره و داستانهاش ساخته. البته داستانی که من میخوام براتون تعریف کنم به هیچ وجه اون چیزی که نیست که توی سریال بادکین هست. این سریال رو حتی فیلیمو هم دوبله کرده و داره پخش میکنه. اینم درباره ی قتل مشکوکیه که توی یه صومعه اتفاق افتاده. یه پادکستر داره موضوع رو تعقیب میکنه. اونجا پلیس هم به طور موازی قاچاقچیهای مار ماهی رو پیگیری میکنه. ببینید و لذت ببرید اما ماجرای من درباره بادکین :
بادکین، اون روستای کوچک و دنج توی ایرلند، جایی بود که زندگی به آرامی میگذشت. مردمش با هم صمیمی بودن، صبحها دور هم توی کافهی آقای "مکدرموت" مینشستن و دربارهی دنیای بیرون حرف میزدن. اما همهچیز توی سال ۱۹۹۵ عوض شد، وقتی که یه روز عادی، چالز میهون، یکی از ساکنان قدیمی روستا، ناپدید شد.
چالز، مردی با موهای خاکستری و چشمان آبی، سالها بود توی بادکین زندگی میکرد. همیشه با لبخند به هر کسی که میدید سلام میکرد. انگار که از دنیا هیچ کینهای نداشت. اما اون روز، وقتی کت و شلوار قدیمیاش رو تنش کرده بود و به سمت مغازه میرفت، دیگه هیچکس او رو ندید.
از صبح روز ناپدید شدن چالز، بلافاصله شایعات توی روستا پخش شد. "موریس"، یکی از دوستان قدیمی چالز، تو کافه نشسته بود و گفت: «معلوم نیست کجا رفته، چالز هیچ وقت بیخبر از خونهش نمیره!» دیگران هم درسته میخوردند و موضوع رو به هم میگفتند. انگار که شروع یک فیلم دلهرهآور بود، ولی این واقعیت داشت.
پس از یکی دو روز، وقتی خبری از چالز نشد، خانواده و دوستانش به پلیس مراجعه کردند. پلیس روستا هم قبول کرد که یه سهشنبهی عادی، به دنبال چالز برنوین، مرخصی داشته و در حال جستجویش بودند. عملیات جستجو شروع شد.
پلیسها با لباسهای محلی و هلیکوپترها به جستجوی چالز پرداختند، ولی خبری از او نبود. در همین حین، "کیت"، اون پیرزن اهل روستا که همیشه سبزیجات خودش رو توی بازار میفروخت، گفت: «من فکر میکنم شاید به جنگل نزدیک خونهش رفته، هیچکس توی روستا نمیتونه بگه کجا رفته!»
چند روز بعد، نامهای به دست پلیس رسید. نه، کسی نمیدونست از کجا اومده بود، ولی توش نوشته بود که چالز توی یک مکان مخفی نگهداری میشه و به زودی خبری ازش منتشر میشه. این نامه هیچ آدرس واضحی نداده بود، ولی باعث شده بود که پلیس بیشتر نگران بشه.
چند شب بعد، وقتی بارون تند بارید و باد به درختها میخورد، موریس به پلیس گفت که همین چند شب پیش، یک صدای عجیبی از جنگل شنیده. گفت: «من مطمئنم با چالز مرتبطه. صدای فریاد، انگار جایی توی جنگله.» وقتی پلیس به جنگل رفت، سر و صداها به شدت بالا گرفت، اما هیچکس جرئت نمیکرد نزدیک بشه.
در این حین، اهالی روستا از ترس شروع به صحبت دربارهی چیزهایی غیرعادی کردند. شایعاتی دربارهی یک گروه مرموز که ممکن بود در جنگل فعالیت کنه، شروع به پخش شدن کرد. لیزا، دختر جوانی که توی محله نزدیک جنگل زندگی میکرد، تصمیم گرفت خودسرانه به جنگل بره. به خاطر کنجکاویش، به یه نقطه تاریک در جنگل نزدیک شد و ناگهان صدایی عجیب و ترسناک از دور شنید.
پلیس هم به خاطر صحبتهای لیزا، به اونجا رفت. درختها تاریک بودن و سایهها توی هوا رقص میزدن. وقتی پلیس به محل رسید، آماده رویارویی با هر چیزی بودن. ناگهان، صدای فریادی که لیزا شنیده بود، دوباره به گوش رسید. یکی از افسرها گفت: «همه مراقب باشید!»
در همین حال، یکی از افسران به طرف صدا دوید و کمی دورتر از همه، از پشت درختها، لباسهای چالز رو پیدا کرد. او با صدای لرزانی گفت: «این لباسها، لباسهای چالز هستن!»
موضوع به سرعت در روستا پخش شد. مردم متوجه شدند که ممکنه چالز یک قربانی بوده. پلیس به شدت روی این کیس تمرکز کرد و به ویژه در جستجوی گروه مرموزی که ممکن بود در جنگل فعالیت داشته باشن، برآمد. به تدریج، اطلاعات بیشتری به دست آمد.
یک شب که باران شروع به باریدن کرده بود، درحالی که "علی"، یکی از اهالی، در کافه نشسته بود، شنید که دو نفر دربارهی چالز صحبت میکنند. علی که از شنیدن خبرها خوشحال نبود، تصمیم گرفت به پلیس اطلاع بدهد. چند ساعت بعد، پلیس در حال تعقیب یکی از مردانی بودند که حرفهای مشکوکی زده بودند.
تحقیقات جدید به یک باند مواد مخدر بینجامید. باندی که به گفتهها و شایعات روستا، به کارهای غیرقانونی مشغول بود و ناپدید شدن چالز با این افراد میتوانست مرتبط باشد. بعد از چند روز، چند نفر از اعضای این باند دستگیر شدند و در بازرسی از خانهشون، مدارکی پیدا شد که البته هیچکس امید کافی نداشت که حقیقت ناپدید شدن چالز رو روشن کنه.
در نهایت، یکی از اعضای دستگیرشده تحت فشار پلیس اعتراف کرد که چالز به واسطهی یه اشتباه بد توی کار مواد مخدر به دام افتاد. او میگفت: «چالز فقط میخواست حقیقت رو بگه، اما ما نمیخواستیم که کسی چیزی دربارهمون بدونه.» این حرفها خیلی چیزها رو روشن کرد.
پلیس حالا میدونست که چالز طمع کرده و به مکان خطرناکی کشیده شده بوده. در حالیکه یافتهها توی روستا پخش میشد، مردم دیگه توی کافه نمیخندیدن. ترس و نامیدی توی چشماشون مشخص بود. با وجود اینکه پلیس به شدت روی کیس کار میکرد، اما هر روز و هر شب، امید پیدا کردن چالز کم و کمتر میشد.
ماجرای چالز میهون به یکی از بزرگترین معماهای تاریخی بادکین تبدیل شد، و هیچکس نتوانست حقیقتی دقیق پیدا کند. تا امروز هم، اهالی روستای بادکین نام چالز رو فراموش نکردن. اطلاعات و شایعات هنوز هم بین مردم در جریان بود و اسم چالز هر روز توی کافهها و خیابانهای بادکین شنیده میشد.
آیا چالز هنوز زنده بود؟ یا اینکه باید برای همیشه میرفت؟ هیچ کس نمیدانست. اما چیزی که مسلم بود این بود که زندگی در بادکین هرگز به حالت عادی برنمیگشت و نام چالز میهون همیشه در دل مردم جاودان میماند.