من مثل هر کسی هر روز ویار چیز خاصی میگرفتم. یک روز روح شطرنج از میان بناهای زیبای ماهاراجههای هندی پرواز کرد و اینجای زمین در من حلول کرد. من هم رفتم یک شطرنج سادهی قابل حمل و نقل خریدم که با خودم اینجا و آنجا ببرم تا بازی کنند. روز اول امید آمد خانهمان. همینطوری بهش پیشنهاد کردم تا بیاید بازی کنیم. بعد از اینکه چند دست بازی کردیم گفت: ببین من درسته یه دانشگاه غیر انتفاعی در اقصی نقاط ایران درس خوندم ولی جدی جدی نفر دوم دانشگاهمون در زمینهی شطرنج بودم. این شد که فردا کتابی را که عمویش در زمینهی واریانتهای شطرنج و انواع شروع و پایان بازی نوشته بود آورد. انجیل قطوری که میتوانستم آنرا به امانت داشته باشم. اما آدمی که ویار دارد سر از پا نمینشیند. با خودم گفتم باید برنده بشوم.
پس راهی دیار کرج شدم تا دوستی از سلسلهی اهالی هنر را ببینم. باید اعتراف کنم به نظرم میرسید کسانی که از آب قلم مو تغذیه میکنند شاید خیلی توی چنین وادیهای نباشند. برای همین تا رسیدم صفحه را چیدم و منتظر بودم بپرسد، شاه سیاه توی خانهی سیاه است یا نه؟ برای همین در ابتدای بازی خیلی راحت و با آوانس باهاش بازی کردم. تا رسید به جایی که کاروان، از سربالایی تپهها بالا نرفت. گفت: به نظرم دیگه راهی نداری؟ - ای بابا. راست میگی. راستی از کجا بازی رو یاد گرفتی. + من که بازی بلد نیستم ولی یادمه بچه بودم. شوهر خاله ام یک شطرنج نفیس داشت که همیشه چیده بود گوشهی پذیرایی. من از بچگی به چنین چیزی علاقه مند بودم و گاهی باهاش بازی میکردم.
ساعاتی گذشت و یک دوست هم خانهایاش پیدا شد. او آنقدر سیگار میکشید که پیش خودم گفتم. این دیگر چیزی آن بالا ندارد، دور از جان شما، هنری هم هست و دیگر کارش تمام است. بعد از بازی دقیقا دریافتم آنچه که حتی ارشمیدس در نیافته بود. آخرین نفر هم نفر اول شطرنج دانشگاه سورهی شیراز بود. خلاصه در آن روزگار تمام اقویای عالم بر اساس قانون جاذبه جمع شده بودند تا به راستی دخل بنده را دربیاورند که دستشان مریزاد.