امروز میخوایم درباره یه تم عمیق و دردناک صحبت کنیم: مادرانی که یکی از دخترانشون رو دوست نداشتهان و این موضوع چه تأثیری روی زندگی اون دخترها داشته. این تم رو توی رمانها و فیلمهای زیادی دیدهایم و هر کدوم جنبهای متفاوت از این رابطه پیچیده رو نشون میدن.
مثال اول: "گل سفید" (White Oleander) - جانت فیتچ
داستان اینگرید و مادرش استر آسترید یکی از بهترین مثالهای ادبیات معاصر در مورد رابطه پیچیده مادر و دختر هست. استر آسترید یه شاعره زیبا، بااستعداد و جذابیه که در لس آنجلس زندگی میکنه. اون به دلیل عقاید فلسفیاش معتقد هست که عشق و محبت باعث ضعف میشه و آدم باید مستقل و قوی باشه.

وقتی استر به جرم قتل دوستپسر سابقش به زندان میره، اینگرید که یه دختر دوازده سالهست، کاملاً تنها میمونه. ازونجا که پدرش رو ندیده و هیچ خانواده دیگهای نداره، مجبور میشه وارد سیستم پرورشگاههای لس آنجلس بشه. این شروع یه سفر دردناک برای اینگرید هست که قراره سالها طول بکشه.
اولین خانوادهای که اینگرید بهشون سپرده میشه، استار توماس و همسرش رنه هستن. استار یه زن مسیحی متعصبه که معتقد هست اینگرید باید مسیحی بشه و از خداوند طلب بخشش کنه. اون اینگرید رو مجبور میکنه که به کلیسا بره و نماز بخونه، و وقتی اینگرید مقاومت میکنه، استار بهش میگه که اگه به خدا ایمان نیاره، شیطان اون رو میگیره.
استر که توی زندان هست، از طریق نامه به دخترش مینویسه، ولی نامههاش پر از نصیحت و انتقاده. اون هیچوقت از اینگرید نمیپرسه که چطوری هست یا چی میخواد. به جای اینکه بهش بگه که دوسش داره، فقط مینویسه که قوی باشه و به هیچ کس اعتماد نکنه. اینگرید که خیلی منتظر یه کلمه محبت از مادرش هست، هر بار که نامه مادرش رو میخونه، ناامیدتر میشه.
وقتی اینگرید به یه خانواده دیگه منتقل میشه - ماریانا و خانوادهاش که یه خانواده مرفه لاتین هستن - استر باز هم از طریق نامه دخترش رو نصیحت میکنه. اون میگه که نباید به خانوادهای که بهش سپرده شده اعتماد کنه، چون اونها فقط میخوان ازش استفاده کنن. در واقع، استر نمیخواد اینگرید به هیچ کسی وابسته بشه، حتی به خانوادهای که داره بهش محبت میکنن.
یه صحنه دردناک رمان وقتی هست که اینگرید به زندان میره تا مادرش رو ببینه و ازش کمک بخواد، ولی استر بهش میگه که باید یاد بگیره که به هیچ کس نیاز نداشته باشه. اینگرید از مادرش میخواد که از زندان آزاد بشه و برگرده، ولی استر میگه که حتی اگه آزاد بشه، نمیخواد مسئولیت مراقبت از اینگرید رو به عهده بگیره.
در طول سالهای نوجوانی اینگرید، او بین چندین خانواده مختلف جابهجا میشه. هر خانواده مشکلات خودشون رو دارن و اینگرید دائماً احساس میکنه که جایی نداره و کسی اون رو واقعاً دوست نداره. استر که هنوز توی زندان هست یا آزاد شده ولی به زندگی خودش ادامه میده، هیچوقت حاضر نمیشه مسئولیت مادر بودن رو به عهده بگیره.
وقتی اینگرید بزرگ میشه و به سن نوزده سالگی میرسه، بالاخره مستقل میشه. اون یاد میگیره که چطور خودش رو دوست داشته باشه و بدون نیاز به تأیید مادرش زندگی کنه. ولی زخمهای کمبود محبت مادری هیچوقت کاملاً خوب نمیشن. اینگرید میفهمه که مادرش شاید به یه شکل عجیب دوسش داره، ولی هیچوقت یاد نگرفته که این عشق رو نشون بده.
رمان "گل سفید" نشون میده که بعضی از مادران ممکنه به دلایل مختلف - غرور، ترس از وابستگی، یا حتی عشق به استقلال - نتوانن به دختراشون محبت کنن. استر آسترید شاید فکر میکرد که با سرد بودن داره به اینگرید کمک میکنه که قوی بشه، ولی در واقع فقط باعث شده که اینگرید سالهای زیادی از عشق و محبت محروم بمونه.
---
مثال دوم: "سیندرلا" (Cinderella) - افسانه کلاسیک
سیندرلا یه داستان کلاسیک و قدیمی هست که همهمون از بچگی شنیدیم، ولی اگه دقیقتر نگاه کنیم، در واقع داستان یه مادر ناتنی هست که دو دختر خودش رو خیلی دوست داره، ولی دختر ناتنیش سیندرلا رو اصلاً دوست نداره.
وقتی پدر سیندرلا ازدواج میکنه و بعد میمیره، مادر ناتنی و دو خواهر ناتنی سیندرلا به خونه اونها میان و کنترل خونه رو در دست میگیرن. از همون اول، مادر ناتنی تصمیم میگیره که سیندرلا باید خدمتکار خونه باشه. اون لباسهای زیبای سیندرلا رو میگیره و به دختراش میده، و به جای اون، به سیندرلا یه لباس کهنه و پاره میده.
سیندرلا مجبور میشه توی اتاق زیرشیروانی زندگی کنه، در حالی که خواهران ناتنیش توی اتاقهای زیبا هستن. اون باید تمام کارهای خونه رو انجام بده: تمیز کردن، آشپزی، شستن لباسها، و حتی مراقبت از حیوانات. مادر ناتنی هیچوقت بهش اجازه نمیده که با بقیه خانواده غذا بخوره، و همیشه باید باقیمانده غذاها رو بخوره.
وقتی خبر میرسه که شاهزاده میخواد یه مهمونی بزرگ برگزار کنه تا همسرش رو پیدا کنه، مادر ناتنی و دو خواهر ناتنی خیلی خوشحال میشن. اونها لباسهای زیبا میخرن و آماده میشن، ولی به سیندرلا میگن که تو باید خونه بمونی و کار کنی. وقتی سیندرلا التماس میکنه که بذارن بره، مادر ناتنی میگه که تو لباس زیبا نداری و نمیخوام خجالت ما رو بکشی.
سیندرلا که ناامید شده، توی خونه میمونه و به تماشای رفتن خانوادهاش میپردازه. ولی با کمک پریخداوندگار، اون میتونه به مهمونی بره و با شاهزاده آشنا بشه. وقتی مادر ناتنی و خواهران ناتنی متوجه میشن که اون دختر زیبا که با شاهزاده رقص میکرده در واقع سیندرلا بوده، خیلی عصبانی میشن.
این داستان نشون میده که تبعیض بین فرزندان چقدر میتونه دردناک باشه. مادر ناتنی سیندرلا نه تنها بهش محبت نمیکنه، بلکه عمداً اون رو تحقیر میکنه و ازش استفاده میکنه. این رفتار باعث میشه که سیندرلا احساس بکنه که هیچ ارزشی نداره، تا زمانی که بالاخره کسی اون رو پیدا میکنه و قدرش رو میدونه.
---
مثال سوم: "کری" (Carrie) - استیون کینگ
رمان "کری" اثر استیون کینگ یکی از ترسناکترین داستانها درباره رابطه مادر و دختر هست. مارگارت وایت، مادر کری، یه زن مذهبی متعصبه که معتقد هست گناه و شیطان همه جا هست. اون معتقد هست که کری نتیجه گناه هست، چون اون از یه رابطه نامشروع به دنیا اومده.
مارگارت از همون بچگی کری رو در انزوا نگه میداشته. اون به کری میگفته که بدنش کثیف و گناهکار هست، و اون رو مجبور میکرده که ساعتها دعا کنه و توبه کنه. وقتی کری اولین قاعدگیش رو میگیره، مارگارت بهش میگه که این علامت گناه هست و اون رو توی کمد قفل میکنه تا دعا کنه.
کری که هیچ دوستی نداره و در مدرسه همه بهش زور میگن، هیچ جایی برای فرار نداره. خانهاش هم یه زندان هست که مادرش دائماً بهش میگه که بیارزش و گناهکار هست. مارگارت هیچوقت به کری محبت نمیکنه و فقط میخواد که اون عذاب بکشه تا گناهانش بخشیده بشه.
وقتی کری قدرتهای تلهکینتیک خودش رو کشف میکنه، مارگارت اون رو علامت شیطان میدونه و سعی میکنه اون رو بکشه. در پایان داستان، مارگارت میخواد کری رو بکشه چون فکر میکنه که اون شیطانی شده، و کری هم در نهایت مادرش رو میکشه. این داستان نشون میده که تنفر و کمبود محبت مادری چقدر میتونه فاجعهبار باشه.
---
مثال چهارم: "گلها در اتاق زیرشیروانی" (Flowers in the Attic) - وی.سی. اندروز
داستان خانواده دالانگر یکی از ترسناکترین داستانها درباره یه مادر بیرحم هست. وقتی پدر خانواده میمیره، کریستین دالانگر به همراه چهار تا بچهاش به خانه مادرش برمیگرده. ولی مادربزرگ کریستین میگه که اگه کریستین میخواد ارث پدرش رو بگیره، باید بچههاش رو پنهان کنه.
کریستین که عاشق پول و ثروته، بچههاش - کریس، کتی، و دوقلوها - رو توی اتاق زیرشیروانی قفل میکنه. اون به بچهها میگه که باید منتظر بمونن تا اون مادربزرگ رو راضی کنه، ولی در واقع اون داره زندگی جدیدی برای خودش میسازه و بچههاش رو فراموش میکنه.
کریستین که در ابتدا هفتهای چند بار به دیدن بچهها میاومد، کم کم کمتر و کمتر میاد. اون لباسهای زیبا میپوشه و بیرون میره تا با مردهای دیگه قرار بذاره، در حالی که بچههاش دارن توی اتاق کوچک زیرشیروانی گرسنگی میکشن و مریض میشن.
وقتی دوقلوها مریض میشن و میمیرن، کریستین حتی نمیاد تا بهشون خداحافظی کنه. اون فقط میگه که باید قبرشون رو توی باغ حفر کنن و هیچ کس نباید بفهمه. کریس و کتی که بزرگ شدن و فهمیدن که مادرشون هیچوقت نمیخواد اونها رو آزاد کنه، تصمیم میگیرن که فرار کنن.
کریستین دالانگر نشون میده که بعضی از مادران ممکنه به خاطر پول، ثروت، یا زندگی جدید، بچههاشون رو کاملاً فراموش کنن. اون نه تنها به بچههاش محبت نمیکنه، بلکه عمداً اونها رو رها میکنه تا بمیرن، فقط برای اینکه بتونه زندگی راحتتری داشته باشه.
---
مثال پنجم: "تیغهای تیز" (Sharp Objects) - جیلین فلین
کامیله پریکر که یه روزنامهنگار جوان هست، باید به شهر کوچیک زادگاهش برگرده تا درباره قتل چند تا دختر نوجوان گزارش بنویسه. ولی برگشت به خونه براش خیلی سخت هست، چون مادرش آدورا هیچوقت اون رو دوست نداشته.
آدورا یه زن زیبا ولی سرد و خشن هست که همیشه کامیله رو تحقیر میکرده. اون به کامیله میگفته که خیلی چاق هست، که خیلی احمق هست، و که هیچ وقت نمیتونه به خوبی خواهرش ماریان باشه. ماریان که در کودکی مرده، همیشه توی ذهن آدورا یه فرشته بوده، در حالی که کامیله یه شیطان.
کامیله که از کمبود محبت مادر رنج میبرده، شروع میکنه که روی پوست خودش کلمات بتراشه تا درد عاطفی رو با درد فیزیکی جایگزین کنه. اون هیچوقت یاد نگرفته که خودش رو دوست داشته باشه، چون مادرش هیچوقت بهش نگفته که دوستش داره.
وقتی کامیله به خونه برمیگرده، آدورا بهش میگه که هنوز هم همون دختر بدی هستی که رفتی. اون از کامیله میخواد که بخوره تا لاغر بشه، و دائماً او رو با خواهر مردهاش مقایسه میکنه. کامیله میفهمه که مادرش واقعاً میخواد که اون بدبخت و تنها بمونه.
در پایان داستان، کامیله میفهمه که آدورا حتی به خواهرش ماریان هم محبت نمیکرده و احتمالاً اون رو مسموم کرده. آدورا یه زن بیمار و خطرناک هست که قادر به عشق ورزیدن به هیچ کسی نیست، حتی به دختراشون. این داستان نشون میده که بعضی از مادران ممکنه به خاطر مشکلات روانی، قادر به عشق ورزیدن نباشن.
---
مثال ششم: "باشگاه شادی و خوشبختی" (The Joy Luck Club) - ایمی تان
در این رمان، چندین داستان از مادران چینی و دختران آمریکایی-چینی اونها روایت میشه. یکی از قدرتمندترین داستانها، داستان لیندو جونگ و دخترش واورلی هست. لیندو که توی چین بزرگ شده و ازدواج اجباری داشته، فکر میکنه که باید دخترش رو برای موفقیت فشار بده.
لیندو دائماً واورلی رو با بقیه بچهها مقایسه میکنه و میگه که اگه بیشتر تلاش کنه، میتونه بهتر باشه. وقتی واورلی در شطرنج استعداد نشون میده، لیندو به جای اینکه خوشحال بشه، شروع میکنه که از واورلی انتظارات غیرواقعی داشته باشه و اون رو تحت فشار بذاره.
لیندو هیچوقت به واورلی نمیگه که بهش افتخار میکنه یا دوسش داره. اون فقط میگه که باید بیشتر تلاش کنه و بهتر بشه. واورلی که خسته شده از فشارهای مادرش، عمداً در مسابقات شطرنج باخته تا دیگه مجبور نباشه که ادامه بده. این باعث میشه که رابطهشون برای سالها خراب بشه.
لیندو که توی فرهنگ سنتی چین بزرگ شده، یاد نگرفته که محبت رو ابراز کنه. اون فکر میکنه که با سختگیری داره به دخترش کمک میکنه، ولی در واقع فقط باعث میشه که واورلی احساس کنه که هیچوقت به اندازه کافی خوب نیست. این داستان نشون میده که تفاوتهای فرهنگی و نحوه تربیت ممکنه باعث بشه که مادران نتوانن محبت رو به روش درست ابراز کنن.
---
مثال هفتم: "شرایط عاطفی" (Terms of Endearment) - فیلم
در این فیلم کلاسیک، اما هورتون یه مادر سختگیر و کنترلکننده هست که رابطه پیچیدهای با دخترش آورورا داره. اما که بعد از مرگ شوهرش تنها بزرگ کردن آورورا رو به عهده داشته، خیلی محافظهکار و منتقد هست.
اما دائماً از انتخابهای آورورا انتقاد میکنه: ازدواجش، انتخابهایش در زندگی، و حتی نحوه بزرگ کردن بچههای خودش. اون هیچوقت به آورورا اجازه نمیده که مستقل بشه و همیشه فکر میکنه که میدونه چه چیزی برای دخترش بهتر هست.
وقتی آورورا میخواد ازدواج کنه و از شهر بره، اما میگه که این یه اشتباه بزرگ هست و اون رو نمیبخشد. آورورا که از انتقادهای دائمی مادرش خسته شده، سعی میکنه که فاصله بگیره، ولی اما نمیذاره. اون دائماً میره و دخترش رو پیدا میکنه و بهش میگه که چه کارهایی رو باید انجام بده.
وقتی آورورا مریض میشه، اما بالاخره میفهمه که چقدر دخترش رو دوست داره. ولی اون یاد نگرفته که این عشق رو قبل از اینکه خیلی دیر بشه نشون بده. این فیلم نشون میده که بعضی از مادران ممکنه عاشق دختراشون باشن، ولی به خاطر نحوه تربیت یا شخصیتشون، نتوانن این عشق رو به روش درست نشون بدن.
---
مثال هشتم: "پرسیوس" (Precious) - فیلم
داستان کلیریس جونز، مادر پرسیوس، یکی از دردناکترین داستانها درباره یه مادر بیرحم هست. کلیریس نه تنها به پرسیوس محبت نمیکنه، بلکه دائماً اون رو تحقیر میکنه، کتک میزنه، و حتی بهش تجاوز میکنه.
کلیریس که خودش از کودکی آزار دیده، هیچ مهارت مادری نداره. اون پرسیوس رو "کثیف"، "چاق"، و "بیارزش" صدا میکنه. وقتی پرسیوس باردار میشه از پدرش که بهش تجاوز کرده، کلیریس به جای حمایت از دخترش، اون رو سرزنش میکنه و میگه که خودش مقصره.
پرسیوس که میخواد به مدرسه بره و یاد بگیره، کلیریس بهش میگه که تو خیلی احمقی که چیزی یاد بگیری. اون هیچوقت به پرسیوس کمک نمیکنه که بچههاش رو بزرگ کنه، و حتی سعی میکنه که پرسیوس رو از دسترسی به کمک محروم کنه.
وقتی پرسیوس میخواد از خونه فرار کنه و زندگی جدیدی شروع کنه، کلیریس بهش میگه که تو هیچ جا نمیرسی و هیچ کس تو رو نمیخواد. این کلمات سرد و بیرحم تأثیر عمیقی روی پرسیوس میذاره و باعث میشه که اون سالها با احساس بیارزشی زندگی کنه.
این داستان نشون میده که آسیبهای نسلبهنسل چقدر میتونه ویرانگر باشه. کلیریس که خودش قربانی بوده، تبدیل به یه قربانیکننده شده و این چرخه رو به دخترش منتقل کرده. پرسیوس با کمک معلمان و مشاوران، بالاخره یاد میگیره که ارزش داره و میتونه زندگی بهتری بسازه.
---
مثال نهم: "آگوست: اوساژ کانتی" (August: Osage County) - فیلم و نمایشنامه
ویولت وستون یه زن مسن و خشن هست که به سرطان دهان مبتلا شده و از داروهای اعتیادآور استفاده میکنه. اون رابطه خیلی پیچیده و دردناکی با سه تا دخترش داره، ولی بیشتر از همه با دختر کوچیکش ایوی مشکل داره.
ویولت که همیشه به دختر بزرگترش باربرا توجه داشته و دختر میانیاش کارن رو تحقیر میکرده، به ایوی که دختر کوچیکه و هنوز مجرد هست، اصلاً توجه نمیکنه. اون دائماً به ایوی میگه که هیچ کس نمیخواد باهاش ازدواج کنه و که اون یه زندگی بیهوده داره.
وقتی شوهر ویولت خودکشی میکنه و خانواده دور هم جمع میشن، تنشها به اوج میرسه. ویولت که از داروها عصبانی و تهاجمی شده، شروع میکنه که همه رو، خصوصاً ایوی، تحقیر کنه. اون رازهای خانوادگی رو فاش میکنه و همه رو ناراحت میکنه.
ایوی که سالها منتظر بوده تا مادرش بهش توجه کنه، بالاخره میفهمه که این اتفاق نمیافته. اون تصمیم میگیره که از شهر بره و زندگی خودش رو بسازه، ولی ویولت بهش میگه که تو نمیخوای بدونی که چقدر تنها میشی. این کلمات آخرین ضربه رو به رابطهشون میزنه.
ویولت وستون نشون میده که بعضی از مادران ممکنه به خاطر مشکلات شخصی، بیماری، یا اعتیاد، نتوانن به دختراشون محبت کنن. اون حتی وقتی که داره میمیره، نمیتونه محبت و آرامش رو به دختراش هدیه بده، و فقط میخواد که همه بدبخت و عصبانی باشن مثل خودش.
---
مثال دهم: "آتشهای کوچک همه جا" (Little Fires Everywhere) - سلست نگ
النا ریچاردسون یه زن کاملگرا و موفق هست که فکر میکنه همه چیز رو درست انجام داده: خونه بزرگ، شغل خوب، و چهار تا بچه خوب. ولی وقتی یه هنرمند مرموز به نام میا وارن به شهر اونها میاد، زندگی النا به هم میریزه.
النا که همیشه کنترلکننده و انتقادی بوده، به دختر کوچیکش ایزابل بیشتر از بقیه فشار میاره. اون میخواد که ایزابل شبیه بقیه دخترها باشه: درسخوان، مطیع، و کامل. ولی ایزابل که یه دختر مستقل و خلاق هست، نمیخواد که شبیه بقیه باشه.
وقتی ایزابل شروع میکنه که با میا وارن دوست بشه و از اون یاد بگیره، النا عصبانی میشه. اون فکر میکنه که میا داره ایزابل رو از دستش میگیره و اون رو به سمت یه مسیر اشتباه میبره. النا شروع میکنه که رابطه ایزابل با میا رو خراب کنه و دائماً از میا انتقاد میکنه.
النا هیچوقت به ایزابل نمیگه که بهش افتخار میکنه یا دوسش داره. اون فقط انتظار داره که ایزابل مطابق با تصورات خودش زندگی کنه. وقتی ایزابل بالاخره تصمیم میگیره که از خونه بره و زندگی خودش رو بسازه، النا بهش میگه که این یه اشتباه بزرگ هست و اون هیچ وقت نمیتونه موفق بشه.
النا ریچاردسون نشون میده که بعضی از مادران ممکنه به خاطر انتظارات غیرواقعی و کاملگرایی، نتوانن دختراشون رو به عنوان فردی مستقل ببینن. اون میخواد که ایزابل شبیه تصورات خودش باشه، نه شبیه خودش. این باعث میشه که ایزابل احساس کنه که هیچوقت به اندازه کافی خوب نیست برای مادرش.
---
مثال یازدهم: "خواهران" (Sisters) - فیلم
در این فیلم کمدی-درام، دو خواهر به نامهای کیت و مارنی بعد از مرگ مادرشون باید خونه قدیمیشون رو تمیز کنن. مادرشون که یه زن عجیب و غریب بوده، همیشه کیت رو به عنوان دختر موفق و خوب دوست داشته، ولی مارنی که یه دختر شلوغ و بیقاعده هست، رو هیچوقت تأیید نمیکرده.
وقتی دو خواهر شروع میکنن که وسایل مادرشون رو تمیز کنن، متوجه میشن که مادرشون برای کیت یادگارهای زیبا و عکسهای قابشده گذاشته، ولی برای مارنی فقط چیزهای بیهوده و بدون معنی گذاشته. این باعث میشه که مارنی احساس کنه که مادرش هیچوقت واقعاً دوسش نداشته.
مارنی که سالها منتظر بوده تا مادرش بهش بگه که بهش افتخار میکنه، حالا میفهمه که این اتفاق هیچ وقت نمیافته. اون باید با این واقعیت کنار بیاد که مادرش ترجیح میداده که کیت رو دوست داشته باشه، نه مارنی رو. ولی در پایان، دو خواهر یاد میگیرن که به همدیگه اعتماد کنن و از همدیگه حمایت کنن.
این داستان نشون میده که حتی در خانوادهها، ممکنه یکی از فرزندان بیشتر از بقیه توجه بگیره، و این میتونه روی سایر بچهها تأثیر منفی بذاره. مارنی باید یاد بگیره که بدون تأیید مادرش، خودش رو دوست داشته باشه و زندگی خودش رو بسازه.