پرده اول:
ما هر کداممان یک گوشهای مشغول کاری هستیم. یکی دارد طرح میزند بعد بعضیها را مثل دراگونهای کلش، یک مرحله میبرد جلوتر. یکی سریال جدید آمریکایی و تازه هارد به هارد شده میبیند. مستندها را من مثل پیرمردهایی که هنوز به سن راز بقا نرسیدهاند میبینم. آن یکی کنکاشی بر جدیدترین شخصیتهای سینمایی دنیا دارد و فرق ندارد که خبری از توی یوتیوب باشد و یا توی مجلهی 24 سینما. مادر خودش به تنهایی قبل از خواب آخرین کتابهایی که از ما غنیمت گرفته است را با نور چراغ مطالعهی مهتابیاش، ضد عفونی میکند. ورق به ورق. کلمه به کلمه. پدر گاهی پای تلویزیون یا فیلمی که گذاشتهایم و قرار بوده هر شش نفر ببینیم خوابش میبرد ولی به هر حال درست سر نقطهی عطف دوم به داستان گیر میدهد. تیز و هوشیار مینشیند و مچ باریک کارگردان را توی دستش فشار میدهد. اینطوری نشان میدهد فضا آرام است و مهمانهای امشب خیلی استاندارد آمده و رفتهاند. این اوضاع بخشی از تعطیلات است که بدون موضوع کاملا خیالی ای به نام سینما قطعا هیچ رنگ و بویی نخواهد داشت.
پرده دوم:
چند سال است همدیگر را ندیده ایم. دو تا ازمان ازدواج کرده و بچه دار شده اند. دو تای دیگر از ما خیلی ناراحت اند. نه اینکه مجرد بودن بد باشد. یک بمب عجیبی توی خانواده افتاده است. سردرد بهتر از شنیدن بعضی داستانها در زندگی است. یک جور کپک خانوادگی که در نبود آفتاب توی هر خانواده ای به شکلی موروثی رشد میکند. شاید درمان آن ساده باشد ولی به قول هگل ما اسیر جبر همین لحظه ی تاریخی هستیم. نمی شود به راحتی آفتاب گرفت ته خانه. یعنی هر چقدر پنجره ها را گشاد بگیرید و شهرداری بهتان گیر ندهد هم باز کمی تا قسمتی دچار چنین بحرانی خواهید شد. بلا به دور و سرتان سلامت باد.