سیندرلا، دختری ساده که بَردهی نامادریاش بود تا روزی که با کمک «فرشتهی جادو»، مخفیانه به مهمانی شاهزاده رفت و شاهزاده هم در یک نگاه عاشق قیافهاش شد و بخاطرش در کلّ شهر راه افتاده و کفش را روی پای تکتک دختران امتحان کرد تا او را یافته، سوار بر اسب سفید به دنبالش آمده و او را ببرد و به همسری خودش در آورد و از آن پس به خوبی و خوشی زندگی میکنند... .
بسیاری از دختربچّهها این کارتون را دیده، لذّت بُرده و آرزو میکنند که کاش خودشان جای سیندرلا بودند. امّا پرسش اینجاست: چرا یک دختربچه باید از سیندرلا الگوبرداری کند؟ این داستان دقیقاً چه پیام سازندهای برایش دارد؟! هنر سیندرلا - چیزی که دیگران باید از آن درس بگیرند - در این داستان چه بود؟ دقیقاً چه کاری انجام داد جز این که زیبا بود و باعث شد شاهزادهای در یک نگاه عاشقش شود و بیاید و او را از سختی نجات دهد؟! تازه قضیه فقط به سیندرلا ختم نمیشود؛ اکثراً سایر کارتونهای دخترانه نیز کم و بیش چنین داستانی دارند.
قالب کلّی بسیاری از داستانهای دخترانه همین است! دختر زیبایی است که هیچ کار خاصّی نمیکند تا یک مرد قدرتمند (قدرت در زمانهای مختلف با ملاکهای مختلفی تعریف میشود: زور بازو، داشتن نسب درباری و یا داشتن پول و ثروت) سوار بر یک وسیلهی نقلیهی سفید متناسب با زمان خود (حالا چرا سفید؟ سیاه خفنتر نیست؟!) از راه رسد و با او ازدواج کند و از آن پس به خوبی و خوشی زندگی کنند و این داستان همیشگی میشود الگوی دختران و به آنها این درس را میدهد که برای این که با خوبی و خوشی زندگی کنند، هیچ کاری نباید انجام دهند؛ بلکه فقط باید زیبا باشند/بشوند و کنار بشینند تا مرد قدرتمندی بیاد و آنها را به همسری خود برگزیند.
درحالی که کارتونهای پسرانه به مراتب درسهای آموزندهتری دارند و الگوهای خیلی بهتری به مخاطبهایشان ارائه میدهند. اکثراً به این شکل پیش میروند که قهرمان داستان با مشکلاتی روبهرو میشود، امّا با اقتدار و پشتکار، راه حلّی پیدا کرده و مثل همیشه پیروز میشود. بروس وین پس از از دست دادن خانوادهاش توسّط حملهی یک خلافکار، منتظر نمانْد که شاهزادهای بیاید و او رو نجات دهد، بلکه تبدیل شد به بتمن تا شهر را از خلاف پاک کند. تونی استارک نیازی نداشت که شاهزادهای مشکلش را حل کند، بلکه از طریق تأسیس شرکت خودش ثروتمند شده بود و با نبوغ و دانش خاصّی که توی زمینهی تکنولوژی داشت مشکلاتش را پشت سر گذاشت (البته همگی نیز لزوماً بدین شکل نیستند. مثلاً درس سوپرمن چیست؟ این که برای شکست مشکلات باید یک فرازمینی و دارای قدرتهای مادرزادی باشیم؟!).
من خواهر کوچکتری دارم و از آنجایی که ۹ سال اختلاف سنّی داریم، بخش قابل توجّهی از تربیت و پرورشش هم به عهدهی من بوده است. از همین رو، همیشه توجّه زیادی داشتهام به این که چه کارتونهایی تماشا میکند، چه gameهایی بازی میکند و از چه رسانههایی تحت تأثیر قرار میگیرد. شخصیت مورد علاقهی او، نه زیبای خفته یا سیندرلا بلکه لارا کرافت (Lara Croft) است! دختری بیاندازه بیباک و سرسخت با توانایی جسمانی بالا، مسلّط به صخرهنوردی، غواصی، هنرهای رزمی، تیراندازی، اصول بقا در طبیعت و...، فارغالتّحصیل باستانشناسی آسیایی و دارای اطّلاعات علمی بالا، مسلّط به حداقل ده زبان مختلفِ مدرن و باستانی (روسی، یونانی، لاتین، و...) و مهمتر از همه، بیاندازه ماجراجو و کنجکاو. او منتظر شاهزادهای نیست که بیاید و نجاتش دهد و باهم به خوبی و خوشی زندگی کنند؛ بلکه انسانی مستقل و خودساخته بوده و خودش با پشتکار نامحدودش از پس مسائل بر میآید. چرا که من نیز هیچگاه نمیخوام خواهرم انسان وابستهای بار بیاد، بلکه تلاش دارم او را به سمتی هدایت کرده که خودش دنیای خودش را بسازد. خواهرم رشتهی دبیرستانش را خودش انتخاب کرد و برای دانشگاه هم درحال هدایت شدن به سمتی است که خودش میخواهد. همچنین جودو کار میکند و به چندزبانه شدن علاقه دارد.
بهتر است کمی بیشتر توجّه کنیم که فرزندانمان و به خصوص دخترها، از چه شخصیتهایی الگو میگیرند؛ چرا که در سنین پایین، شخصیت خودشان تازه در حال شکلگیریست و رسانهها تأثیر مستقیمی روی شیوهی این شکلگیری داشته و اشتباه بزرگیست اگه این تأثیر، نادیده گرفته شود. بدون شک وقتی توانند تفکّر و عمل مستقلّی داشته باشن و در انتظار شاهزادهی سوار بر لامبورگینی سفید بمانند، نمیتونن به آنگلا مرکل، مارگارت همیلتن، ولنتینا ترشکوا، ماری کوری یا مریم میرزاخانی تبدیل شوند -- مگه این که خودتون واقعاً اینطور نخواید؛ چرا که این موضوع، ارتباط محکمی دارد با این که تعریف خود شما از واژههای زن و زن نمونه چیست.
پ.ن: در اینجا صحبت صرفاً سر شخصیتهای کارتونی است و نه شخصیتهای واقعی. درست است که لازم است از میان شخصیتهای واقعی نیز الگوهای مناسبی برای هر کودک معرّفی شود، امّا این خودش بحثی کاملاً جداست. متأسّفانه حداقل بنده که راهی نمیشناسم تا زندگینامهی مارگارت همیلتن را به مثلاً یک دختر هفت ساله معرّفی کنم که پیگیری این زندگینامه را به دیدن کارتون یا انجام بازیهای ویدئویی ترجیح دهد! امّا همانطوری که خواهر خودم یک نمونهاش است، میتوان در کودکی، با همان کارتون و بازیهای ویدئویی، تفکّرش را به سمتی هدایت کرد که کمی بزرگتر که شد، دقیقاً کسی مثل همان پروفسور همیلتن را بتواند الگو و هدف خویش قرار دهد.