جلسات تراپی به خوبی پیش می رود هر روز تغییرات کوچکی در خود ایجاد می کنم.
خانم مشاور به من گفته بود علاوه بر تله شکست ، تله اجبار هم داری.و میگفت این تله ناشی از بکن نکن های بیش از حد کودکیست.من عادت داشتم علیرغم میل باطنی ام خودم را مجبور به انجام یک سری کار ها بکنم.
این چند روز تمرین می کنم به حرف دلم و حال خودم بیشتر توجه کنم.
مثلا رفته بودیم به یک اردوی دسته جمعی و همه در حال رقص و پایکوبی بودند.من کمرم درد می کرد قبلاً برای این که بقیه پشت سرم حرف نزنند خودم را مجبور می کردم پا به پای بقیه پیش بروم .اما این بار خیلی راحت بین جمعیتی که پایکوبی می کردند نیم ساعتی دراز کشیدم و بعد تا لحظه ی برگشتن به خانه به طور معجزه آسایی عالی بودم و لحظات بسیار شیرینی را سپری کردم.
یا دیروز که مهمان داشتم مثل همیشه برنج را چلوکش نکردم .از چلوکش کردن و زعفران زرشک زدن بدم می آمد پس در پلو پز برنج را پختم آسمان هم به زمین نیامد.شاید به نظر شما که یک آدم عادی هستید این تغییرات مسخره بیاید اما برای منی که برای همه انعطاف پذیرم الا خودم .این یک ذره پی دل خودم رفتن هم ارزشمندست.
یا امروز صبح اصلا و ابدا دلم نمیخواست در خانه زبان بخوانم.اما با وضعیت جسمی که داشتم راه رفتن و رانندگی غیرممکن بود .
اما پی دلم رفتم اسنپ گرفتم و در پارک زبان خواندم عالی بودم سرشار از حال خوب.
یاد حرف های مامان افتادم مامان به نظر من یک انسان نرمال و عالیست این روز ها بیشتر از قبل به وجودش افتخار می کنم .هر چقدر بیشتر به جلسات تراپی می روم بیشتر میفهمم که بین اطرافیان من اگر یک آدم سالم باشد آن مامان است و بس.
مامان یک عمه دارد به نام عمه اشرف.عمه همیشه لبخند شیرینی بر لب دارد از آن دسته پیرزن هاییست که بی دلیل دوستش داری از وجودش نور میبارد.مامان میگوید عمه بسیار غم دیده پسرش و همسرش را به فجیع ترین شکل ممکن در جوانی از دست داده اما غم نمی خورد. نه این که سنگ دل باشد ، نه .غم دارد اما تعمدا غم نمی خورد .خانه عمه همیشه مملو از مهمان است .میگوید اگر کسی دور و برم نباشد فکر و غصه به سراغم می آید عمه درس نخوانده عمه روانشناس نیست اما زندگی کردن را خوب بلدست .عمه یک زن قویست.
مامان هم همینطورست.مامان برای زندگی جنگیده و اینست که قدر زندگی را می داند.
اگر بخواهم به مصائب زندگی مامان اشاره کنم یکی از عمده ترین هایش تحمل اخلاق گند باباست.و بعد از آن سرطان و بعد از آن خانواده اش که جز بدبختی میراثی برایش نداشتند.
خانم مشاور می گفت اتفاقات زندگی و افرادی که بر سر راهمان قرار می گیرند همه برای این هستند که ما درس هایی بگیریم و درس سرطان برای مامان این بود که خودش را بیشتر دوست بدارد.تفاوت مامان بعد از سرطان با مامان قبل از سرطان زمین تا آسمان بود.مامان بعد از این بیماری هر روز پنج صبح به پارک می رفت و با دوستانش ورزش می کرد و به این ترتیب به روح و جسم خود احترام می گذاشت.مامان از حرف ها و رفتار های بابا غمگین می شد اما غم نمی خورد .همه ما در زندگیمان غم داریم اما تصمیم غم خوردن یا نخوردن با ماست.
خانم مشاور می گفت اولویت اول: من، اولویت دوم: من، اولویت سوم: من ، اولویت چهارم: همسر، اولویت پنجم: فرزندان.
مامان بدون حتی یک جلسه مشاوره رفتن به حال خوب رسیده بود.
من دیسک کمر گرفتم آن هم در سن ۲۸ سالگی آقای x و خانواده اش می گفتند ارثیست! اما من میدانستم علتش چیست علتش این بود که من یاد نگرفته بودم به جسمم اهمیت بدهم من ورزش نمی کردم من اجسام سنگین بلند می کردم.و بیشتر از خودم دیگران را دوست داشتم.
ویرگول برای من امن تر از خانه است.ویرگول برای من جاییست که می شود در آن بی ترس و واهمه از قضاوت شدن حرف زد.
خدا نگهدار ویرگولی های عزیز