همیشه فکر میکردم شب یلدا یعنی دور هم بودن، خندیدن و خاطره ساختن. یعنی مادرم که همیشه با حوصله هندوانه را گل میزد و پدرم که مشغول پر کردن کاسه آجیل بود. اما آن سال، اولین یلدایم در غربت، چیزی جز سکوت نبود.
چند ماه از مهاجرتم گذشته بود. توی اتاق کوچک دانشجوییام در شهری سرد و خاکستری نشسته بودم و داشتم به تقویم نگاه میکردم: ۳۰ آذر. #یلدای دوست داشتنی. بلندترین شب سال. اما این بار برای من، انگار سردترین و سنگینترین شب عمرم بود.
غذا نداشتم، حتی یک بشقاب ساده برنج. روزها مشغول کلاسها و کارهای پارهوقت بودم و شبها فقط دنبال یک خواب بیدغدغه میگشتم. اما آن شب، بیشتر از همیشه دلم برای خانه و خانواده تنگ شده بود.
به صفحه موبایلم نگاه کردم. یک پیام از مادرم بود:
«امشب دور هم جمع میشیم، تو هم حتما یه چیزی بخر بذار جلوت. بگو یلدام مبارک. فال حافظت یادت نره.»
خندیدم؛ آن هم از سر تلخی. چه چیزی بخورم؟ توی یخچال فقط یک سیب کوچک و کمی شیر مانده بود. از سوپرمارکت پایین ساختمان، یک بسته شکلات تخفیفی خریدم و همان را بهجای آجیل گذاشتم جلوی خودم. یک هندوانه پلاستیکی که روی میز اتاقم بود، شد نماد یلدا!
همینطور که در تاریکی نشسته بودم، ناگهان صدای زنگ موبایلم بلند شد. مادرم بود، و پشت سر او، همه خانواده. پدر، برادرم، حتی خالهام. همه کنار سفره نشسته بودند، همان سفرهای که همیشه رنگارنگ بود. مادرم هندوانه نشان داد و گفت: «ببین چقدر قرمز و شیرینه، کاش تو هم اینجا بودی!»
صدای خندههایشان قلبم را مچاله کرد. دلم میخواست دستم را دراز کنم و از آن هندوانه یک تکه بردارم. اما چیزی که بیشتر از همه آزارم داد، سکوت بعد از تماس بود. وقتی گوشی را قطع کردم، اتاقم از قبل هم ساکتتر به نظر میآمد.
رفتم سمت پنجره. شهر زیر باران ریز و سردی بود، و چراغهای خیابان در شب تاریک میدرخشیدند. یک لحظه چشمهایم را بستم و تصور کردم کنار خانوادهام نشستهام، حافظ میخوانیم و صدای مادرم که فال را تفسیر میکند توی گوشم پیچیده.
آن شب، برای اولین بار فهمیدم تنهایی واقعی چه معنایی دارد. یلدا برای من دیگر فقط بلندترین شب سال نبود؛ شب فهمیدن غربت و فاصلهای بود که کیلومترها از خانوادهام دورم کرده بود.