خب بریم که داشته باشیم دومین «از آدم قبلی ام» از نوع سم، با تاخیر :)
«از آدم قبلی ام» چیست؟ نوشته هاییست که قبلا و در یه روزگار دیگهای نوشتم و حالا بی دلیل یا بادلیل پست میشن...
سال ۹۲
خاطره دروغ
یک روز بعد از ظهر هنگامی که در مدرسه ظهری بودیم، به سر کلاس آمدیم. آنوقت دوشیفته بودیم. صبح پسرها بودند. چند پسر کافشن های ( همینطوری نوشته شده:) ) خود را به چوب لباسی جا گذاشته بودند. دوستم سپیده کنار چوب لباسی ایستاده بود. یکدفعه دستش به چوب لباسی خورد و یکی از کافشن ها به زمین افتاد. کافشن خاکی بود. من به سپیده گفتم: « ولش کن نمیخواد برش داری! خودش خاکی بود.» سپیده که خم شده بود کافشن را بردارد ایستاد و حرف مرا گوش کرد. سپیده هم کلاسی من نبود. او در کلاس بقلی ( همینطوری نوشته شده) درس میخواند. زنگ خورد و معلم ها به کلاس آمدند. سپیده رفت سر کلاس خودشان. معلم ما خانم مدرس بود. زنگ ریاضی بود. خانم مدرس قبل از اینکه درس را شروع کند چشمش به کافشن روی زمین افتاد. رو به ما کرد و گفت: « این کافشن چرا روی زمین افتاده؟» یکی از بچه ها گفت: « خانم خودش روی زمین افتاده بود.» معلم گفت: « باشه شما باید برش میداشتید و به چوب لباسی دار میکردید.» من که اتمینان (?) داشتم که کسی از چیزی باخبر نمیشود، بلند شدم و گفتم: « خانم یکی از بچه های اون کلاس به داخل این کلاس اومد و کافشن را روی زمین انداخت!» (????) معلم از من پرسید: « اسم دانش آموزی که از آن کلاس آمده بود چیست؟» من هم قبل از اینکه در مورد چیزی فکر کنم گفتم: « سپیده» خانم یکی از بچه ها را فرستاد و به او گفت: « سپیده را به اینجا بیاورید» (?) سپیده وقتی به کلاس ما آمد خانم مدرس به او گفت: « چرا کافشن را به روی زمین انداختی وسر جایش نگذاشتی؟ » سپیده گفت: « یکی از بچه ها به من گفت که برش ندارم من میخواستم برش دارم. » (عجب آدمیه ??) معلم پرسید: « کی به تو همچین چیزی گفته است؟» سپیده مکسی (?) کرد و دستش را به طرف من دراز کرد و گفت: « ... (اسمم) » من به معلم نگاه کردم. خانم سرش را تکان داد وگفت: « میدانستم!! »
(?? از کجا میدونست یعنی؟ هیچ وقت نفهمیدم. الان واقعا برام معضل شده. واقعا فکر میکنین چطوری فهمیده بوده؟)
اینم از سم های دوران بچگی. لطفا بهش بخندید. با تشکر :)
پست کردن این بیشتر از هر چیز دیگه ای سخت بود برام! باور کنید اصلا راحت نیست! باید بشینی تمام این نوشته ها رو که چند سال پیش نوشتیو بخونی (مگه یکی دو صفحه است؟) بعد انتخاب کنی کدومش خوبه. اون موقع تازه میرسی به سخت ترین قسمتش. باید تایپش کنی. توی مدت این دوباره نویسی کردن، یه اتفاقات عجیبی میفته. پاراگراف اول رو مینویسی بعد احساس میکنی خیلی بیش از حد مزخرفه ولی با این حس مقابله میکنی و ادامه میدی. به نصفه ی کار که میرسی واقعا از پست کردنش زده میشی و تقریبا دیگه دلت نمیخواد نگاهش کنی. نمیدونم چرا ولی اینجور نوشته ها ( که قبلا خودت نوشتی) فقط بار اول که میخونیش جالبه. اگه دوباره مرورش کنی احساس بدی پیدا میکنی. عجیبه. دلیلشو هنوز کشف نکردم. کشف کردید بگید.