
هنوز وقت نوشتن نشده؟ سلااام؟ کسی صدامو میشنوه؟ موضوع جدیدی پیدا نشد؟
خیلی خب مثل اینکه مزاحم شدم. هنوز نویسندهی درونم نیاز داره یه گوشه کز کنه و به تفکر بپردازه. ولیی... اممم... اگه اجازه داشته باشم میخواستم یه چندتا کلمه بنویسم. شرمنده، میدونم مزاحم تفکر عمیقت شدم. زود مینویسم و میرم. میدونم میدونم... الان اصلا نمیتونی روی هیچ موضوعی تمرکز کنی. همهی فکرها توی سرت به هم ریخته و قاطی پاتی اند و حسابی سرت بابت فکر کردن به هزاران مورد نه چندان بااهمیت، شلوغه. آره خبر دارم. اصلا تو فقط همون گوشه بشین. چند دقیقه به خودت استراحت بده. من خودم سعی میکنم انجامش بدم. فقط میخواستم این چیزمیز ها رو بریزم روی کاغذ. زیاد طول نمیکشه. باشه؟
او...ف، خب. اممم... از اولین چیزمیزی که به ذهنم میرسه شروع میکنم. امروز دوباره نشستم و ادامهی کارهای کارگاه رو انجام دادم. کشیدن خطوط نابینایان پیادهروها و مشخص کردن جوی و جدول و رمپ معلولین. و بعدش هم هزارتا چیز دیگه درباره اینکه تقاطعهای خیابونهای محله۴ و۶ به میزان مناسب، قوس برای شعاع چرخش اتومبیلها داشته باشن. واقعا دیگه مردم چی میخوان از این زندگی؟ هر چندتا پلاک یه سوپری و نونوایی چند متری در خونشون ندارن که دارن. پنجرهی خونشون به فضایسبز نیمهخصوصی روبهروی خونه باز نمیشه که میشه. خیابونها، محلی و خلوت نیستن که هستن. یه مرکز محله خوشگللل با الگوگیری از محلات کهن ایرانی ندارن که دارن. دسترسی به مرکز محله با استفاده از پیادهراه تامین نمیشه که میشه. خدمات با میزان تقریبا برابری در دسترس همه نیست که هست. بناااازم من این طراحی روووو😂😂😂
به این کار علاقه دارم؟ معلومه که داااارم. خود خودشه. همون کاری که میخوام بابتش شب بیدار بمونم و از میزان سنگینی پروژه کمرم بشکنه. آره خب! ترجیح میدم از انجام دادن این کار کمرم بشکنه تا هر کار دیگهای. به همه چیز درموردش فکر میکنم. همیشه میدونم که زندگی قرار نیست همونطوری که توی ذهنم چیدم، پیش بره؛ اما اینکه قراره چطوری پیش بره رو... نمیدونم. به تمام ایدهها و آرزوهایی که برای شهرهای ایران دارم فکر میکنم و امیدوارم یه روز بشه. یه روز برسه که به جای تدریس کتابهای دربست کپی از کشورهای دیگه، ایران سبک فکر و اندیشهی خودش رو داشته باشه.
این آرزوه؟ خدای من! من یه آرزوی بزرگ پیدا کردم. فکر کنم قبلا همینجا نوشته بودم که آرزو یا رویا یا هدف بزرگی ندارم. ولی یه چیزی که به ذهنم میرسه یه خونهست. دوست دارم یه خونه کوچیک داشته باشم که دیوارهاش با قفسههای کتاب پوشیده شده باشن و پنجرهاش رو به درختهایی باز بشه که گنجشکهاش برام بخونن. یادمه که توت فرنگی یه کامنت برام گذاشته بود. بذار برم پیداش کنم.
این بود: «_هدفت رو دوست داشتم...در واقع هدف تو داشتن اون خونه نیست اگه دقت کنی...هدفت داشتن زندگی سرشار از آرامشه!که این خودش یه هدف بزرگه!پس نگو من هدف بزرگ ندارم...(:» درواقع داشت درست میگفت:) خودش بود. آرامش.
دنبال اون خونهی آروم بودم. بعد دیدم برای اینکه اون خونه رو داشته باشم، باید یه محلهی آروم پیدا کنم. و برای داشتن یه محله خوب و آروم، باید دنبال یه شهر خوب باشم. همیشه همیطوریه. اهداف و آرزوها، حتی کوچیک، ریشههای بزرگ دارن. میرسن به بزرگترین آرزوها و بزرگترینها میرسن به هم و در آخر میبینیم همه یه آرزوی مشترک دارن. جالب نیست؟
جدیدا متوجه شدم که توی ذهنم مینویسم. بدون قلم و کاغذ کلمهها رو ردیف میکنم و سعی میکنم جملهبندیم رو درست بسازم. یه جوری خوب میشن که هیچ وقت اونطوری ننوشتم. دلم میخواد یه جا بنویسمشون؛ اما معمولا بهترین و شاعرانهترین جملهها، در غیرقابل دسترسترین حالت به گوشی یا قلم و کاغذ، به ذهنم میرسن. و بکرترین موضوعات برای نوشتن رو توی همون لحظات پیدا میکنم. بله... اینجوریاست.
موضوعی که تازگی بهش زیاد فکر میکنم، پوله. آره پول. و گاهی هم پول و ارتباطش با فرهنگ. این چیزیه که وقتی تنها توی پیادهروها قدم میزنم، بهش فکر میکنم. یا وقتی توی اتوبوس و مترو منتظرم که به مقصد برسم. یا وقتی از روی پل عابرپیاده به ماشینها نگاه میکنم. توی این لحظات بهش فکر میکنم. قبلا هم در لحظات متفاوت دیگهای بهش فکر کرده بودم. مثلا وقتی چند ماه پیش با یه کیف بزرگ به دست، با اتوبوس رفتم تا توی بازارچه میزم رو بچینم. یا وقتی با پای پیاده از زیر پل رد میشدم. جایی که ماشینا با سرعت میروندن و صدای وحشتناکی میاومد. معمولا بقیه کیفشون رو میذارن روی صندلی ماشین و گاز میدن و از زیر پل رد میشن. شاید کسی بیاد و بگه تو خیلی احمقی. چه بدبختیها که آدما ندارن. چه سختیهایی که نمیکشن. تو چیزای زیادی داری. راست هم میگن. اما خب آدم همیشه از چیزی که داره بیشتر میخواد.
با وجود همه چی من باهاش کنار میام. میتونم قبولش کنم و محدودیتهای یه زندگی متوسط رو بپذیرم. میتونم به راحتی با وجودش خوشحال باشم. از دل محدودیتها تجربههای جدید بیرون میاد و من تجربههای جدیدش رو دوست دارم. خب... یکم معذب شدم که اینارو اینجا گفتم؛ ولی بیخیال. امروز هم یکی از همون تجربهها رو داشتم. وقتی کلاسم تموم شد، با کیف فوق سنگین، رفتم که یه لباس جدید برای خودم بخرم. و با قیمتهای وحشتناااک مواجه شدم. از لباسفروشی زدم بیرون. توی راه داشتم با خودم فکر میکردم که، یه دفعه زدم به بازوی خودم و گفتم خب چطوره بریم پارچه بخریم و خودمون اون مانتوهه رو بدوزیم! نظرت؟! نظرم مثبت بود. رفتم و یه پارچه خریدم خوشگلللتر از اونایی که دیده بودم. از اونجایی که زیاد وارد نیستم، یه چندتایی فیلم دیدم که بفهمم اصلا چطوری باید انجامش بدم🥲😂. الگو کشیدم و پارچه رو بریدم. با اینکه کارهای دانشگاه فووووق زیاده؛ ولی برای دوختنش میشه فردا رو خالی کرد که بعد کلاس بدوزمش. تا همینجا خیلی خوشگل شده:)
آره خلاصه که اینطوری. حس صمیمت زیادی پیدا کردم. الان هر لحظه ممکنه همه زندگیمو بریزم رو دایره😂 ( اون یارو منطقی درونم: *چشم غره رفتن) باااشه بابا نمیگممم. عه. 🥲😂
پ.ن: این متن در طی چند روز تکمیل شده، در نتیجه استفاده از کلمهی امروز، اشاره به روز مشخصی ندارد.


پ.ن۲: چیزمیزهای خیلی بیشتری تو کلهام بود اما الان یادم نمیاد. اگه بازم حرف داشتم پارت دو میذاارم😁 بای