سعی کردم بیدار بمونم. اما همزمان دلم میخواست زیر پتوی گرم و دوست داشتنی بمونم. و همزمانتَرش دلم میخواست حرفهای مجری تلویزیون رو گوش بدم. تقریبا یکبار در هزارسال به گوش دادن صحبتهای تکراری مجری تلویزیون علاقهمند میشم که ظاهرا همون موقع بود. خبر خوب اینکه خوشبختانه این شانس رو دست دادم و خوابم برد.
مامان بیدارم کرد و گفت یه ربع دیگه تا سال تحویل نمونده ها! بعدش رفت که قرآنو بیاره بخونه. عاقا من یه چیزو نمیفهمم. یعنی چی که قبل سال تحویل همه قرآن میخونن و دعا و مناجات میکنن؟ خب اگه میخواین کار خوب کنین چرا نمیذارین سال نو بشه؟ آخه این طوری که فایده نداره. توی سال قبلی کلی کار بد کردید که میزنه همه دعا و مناجات هاتون رو خنثی میکنه. ای بابا یکم فکر کنید خب.
برای اولین بار توی کل عمرم بود که وقتی توپ سال نو رو زدن، جا خودم. اونم به خاطر این که هنوز یکم گیج بودم و خوابم میومد. قبلنا هی تلاش میکردم حواسم نباشه و یه دفعه با صدای توپ به خودم بیام. ولی متاسفانه همیشه اینقدر به ثانیه شمار پایین صفحه تلویزیون خیره میشدم که محاسبه دقیق تاخیر صدای توپ از زمانی که ثانیه شمار صفر میشه دستم بود. و همیشه درگیری ذهنیم این بود که چرا این دوتا با هم یکم فاصله دارن؟ یعنی چی خب؟ مگه ما مسخره شماییم؟ ثانیه شمار میزنه صفر بعد دو ثانیه بعدش میگه تق سال جدید مبارک. این همه نشستیم که دقیقا موقعی که سال قبلی صفر میشه رو تجربه کنیم. اه
اره دیگه خلاصه بعدش همه گرفتیم خوابیدیم. نکته جالبش این بود که مامان میگفت من که دیگه خوابم نمیبره و زودتر از من خوابش برد. بعدش همگی بلند شدیم و رفتیم پی زندگی یکم فروردینمون. مامان رفت خونه آقاجون برای کمکشون. منم توی خونه به کارهای متنوعی پرداختم.
دکمههای مانتو خال خالی رو دوختم. بعد به این نتیجه رسیدم اینکه فکر میکردم توی تنظیم جای دکمه افتضاحم یه گزاره کاملا درست بوده. چون دوباره گند زدم. با این تفاوت که اینبار شب گندَم رو با افتخار پوشیدم و رفتم مهمونی. دمپای شلوار بابا رو تودوزی کردم. بعدشم تخممرغهای سفره هفت سینو رنگی نموندم. خودم خیلی احساس کردم هنرمندم. به همین خاطر تا شب هر چقدر میتونستم فرو کردم تو چشم هر فردی که در محدوده دیداری من در منزل قرار میگرفت. بعدشم هدیه بچهها رو کادو کردم.
بعد فکر کردم که تقریبا کارهام تموم شده که با یه بحران وحشتناک رو به رو شدم. من کلا دربند لباس عید و از این چیزا نیستم به همین خاطر هیچ ایده قبلی مبنی بر «در سال نو چه بپوشیم» نداشتم. (البته یه مانتو خال خالی بودش که برای گیر ندادن مامان به عنوان لباس عید به خانواده معرفیش کردم.) در این وضعیت متوجه شدم هیچ کدوم از لباسام به هم نمی آد. با کلی درگیری و تنش، در آخر مانتو خال خالی که تازه تموم شده بود رو اتو زدم، و شال مامانم رو از کمدش کش رفتم، و شومیز سفید که بسته شدن زیپش برای خودم هم از شگفتیهای خلقت محسوب میشد چون برای تولد پنج سال پیشم بود، و کفش های سفیدِ از ریخت افتادهی پارسال، همراه با یه شلوار که قدمتش به یه قرن میرسید و در کل موارد به یاد مونده ی مغزم، هیچ وقت تاحالا یادم نمیاد که پوشیده باشمش، شد نتیجهی تیپ بیریخت مهمونی من. (ببینید الان که اینطوری نوشتم، انگار تیپم خیلی بد به نظر رسید. ولی میخوام بگم که خیلی هم بد نبود. باور کنید دارم حقیقتو میگم.)
بعدش رفتم به طرف خونه آقاجون. فرشته اینا هم اومدن. خیلی همگیشون نو و زیبا بودن انگار که تازه از پاساژ زاییده شده باشن. سفره افطارو چیدیم. من سس سالادو درست کردم. غذا قرمه سبزی بود. و خیلی خوشمزه بود. مخصوصا سس سالادش.
ظرفارو شستیم و به چیزی تحت عنوان «کفگیرهای مستقل» از ته دل خندیدیم. بعد مادر بهم عیدی داد. لباس پوشیدیم و رفتیم خونه مامانجون. مامانجون درمورد خونهتکونی حرف زد و تعریف کرد چند روز پیش یه آبگوشت پخته بود که تا حالا بدمزهتر از اون رو نپخته بوده. راهی خونه شدیم. توی خونه کلی با مامان صحبت کردیم و مامان تعریف کرد که صبحِ امروز آقاجون به آدمای توی تلویزیون عیدی میداده. با اختلاف گوگولی ترین ماجرایی که امروز شنیدم رو به خودش اختصاص داد.
دوِ فروردین ۱۴۰۳، ۲:۵۳
یکِ فروردین سال پیش: (فکر کنم سال پیش کمتر چرت و پرت میگفتم. مثل اینکه دارم پسرفت میکنم به سلامتی)