قلم دان
قلم دان
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

جوانمرد

بسم الله الرحمن الرحیم

(هرچه شد همین جا می مانی! اجازه بیرون آمدن را نداری! شنیدی؟)

(این جا خفه می شوم! نمی توانم مثل دخترها یک گوشه بنشینم! مگر من مرد نیستم؟ از برادرم چه کم دارم که مرا این جا حبس می کنید عمه جان؟)

همه این حرف ها را در دل پنهان می کنم.نمی توانم آن چه را در دل دارم به زبان بیاورم. عمو یادم داده حرمت بزرگتر را نگه دارم. فقط سر تکان می دهم.می دانم اگر حرف بزنم بغضم می ترکد. اگر گریه کنم نمی توانم مردانگی ام را ثابت کنم.

عمه جان می رود و من همین طور نشسته ام. به ستون خیمه تکیه می دهم. تا دیشب همه می آمدند و می رفتند. نمی توانم اینجا بمانم. غصه ام گرفته. آرام از جایم برمی خیزم. دلشوره عمو را دارم. آخرین باری که آمد دخترها دوره اش کردند. خجالت کشیدم جلو بروم.همه گریه می کردند و عمو همه را آرام می کرد. همه بهانه گرفته بودند. من هم دوست داشتم بهانه بگیرم. بهانه بابا! بهانه قاسم! اما من همیشه گفته ام مرد هستم! مرد بهانه نمی گیرد!

چقدر دلم برای آغوش عمو تنگ شده. ای کاش از مدینه نمی آمدیم. صدای هلهله می آید. پرده خیمه را کنار می زنم. انگار یک گله سگ وحشی دور خودشان می چرخند. سینه ام سنگین می شود.

عمه جان نگران نگاه می کند. این ها عمویم را می کشند. می دوم. صدایی آشنا بلند می شود:(خواهرم عبدالله را نگه دار) دست های عمه جان چقدر مردانه است. (عمه جان! آرام تر! دستم را رها کن! مگر نمی بینی این نامردها را؟)

عمه فقط نگاهم می کند. نگاهش پر از حرف است! مثل روزهایی که محله را به هم می ریختیم. اهل دعوا نبودم ولی امان از روزی که سر و کله زورگویی پیدا می شد. دیگر کسی جلودارم نبود مگر نگاه عمه جان. هیچ وقت دعوایم نمی کرد فقط با نگاهش حرفش را می زد. هر دست گل من یک نگاه داشت: (این چه کاری بود عبدالله)... (باید جبران کنی وگرنه نه من نه تو).... (اگر عمویت بفهمد برایت بد می شود) و...اما این نگاه جدید است. این صحرا همه چیزش عجیب است. انگار می گوید وسط این مصیبت کمکم کن. می خواهم کمکش کنم اما عمویم را دوره کرده اند. پدرم را دارند اذیت می کنند. چه فرقی می کند؟ عمویی که مثل پدرم هست. باید کاری کنم.

نمی دانم عمه جان چه دیده که دستانش یخ کرده است؟ دستش به محکمی اول نیست. یک نگاهش به من است و یک نگاهش به روبرو. من می روم تا همه نگاهش به روبرو باشد. می خواهم دیگر نگران من نباشد. می خواهم خیالش از من راحت باشد.

شمشیری از نیام بیرون آمده و به طرف گودال می رود. می دانم داخل گودال همه امید ما افتاده! چقدر تنها می شویم در این بیابان! می توانم بمانم و مرد این بچه ها شوم اما می خواهم مرد میدان باشم ! از قاسم چه کم دارم؟ نه! حرم مرد دارد. عمه جان هم کنارش هست. الان عمویم مرد می خواهد. چند بار صدا زده کیست مرا یاری کند؟

دستم را از دست عمه جان می کشم. در مدینه کسی به گرد پایم نمی رسید. هربار در نخلستان مسابقه می دادیم اول می شدم.... اگر قاسم می آمد دوم می شدم..... او همیشه اول بود..... این جا هم اول شد.... می خواهم این جا دوم باشم..... می خواهم مرد عمویم باشم.... می دانم کسی به گرد پایم نمی رسد....

سید مجتبی

داستان تاریخیکربلاعبدالله بن حسن
گروه ادبی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید