قلم دان
قلم دان
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

خشت آخر


دمِ درِ خانه پدر بزرگ که رسیدم، سر و صدا بلند بود، هر جور بود خودم را از درِ نیم بازی که سنگِ هاون پشتش گذاشته بودند، کشیدم داخل و توی هشتی روی پله های پشت بام نشستم و زانوهایم را محکم بغل گرفتم. محرم که می شد این سر و صداها طبیعی بود از گوشه‌ی هَشتی سَرک کشیدم و دُزدکی داخل حیاط را دید زدم. سید عباس لب ایوان نشسته بود، تشت مسی را روی زانو گذاشته بود داشت گِل توی تشت را وَرز می داد! و مثل بچه ها فقط گوش می داد و سر تکان می داد و کار خودش را می کرد، مادر بزرگ هم گُر می گرفت:

- "بلند شو مرد! انگشت نمای خاص و عام شدی! همه می گن سید عباس جنی شده! مثل بچه ها خاک بازی می کنه! این چه وضعیه؟ من قربون امام حسین بشم ولی به خدا آقا راضی به این وضع و حال نیست! همه سیدها آقاوار می نشینن توی تکیه، چای میدن و احترام میخرن! سیدِ ما مثل بچه ها...لا اله الا الله"

- آروم باش زن! آروم! این دیگه خشت آخره!

- خشت آخر؟! هر سال همین را می گی! مگه یه لحد چند تا خشت می خواد! ببین سید! تو را خدا نگاه کن! هم سن و سال‌های تو دارن هنوز خونه و زمین می خرن تو به فکر خشت لحدی!؟

سید عباس انگار بهش بر خورده باشد به یکباره از جا پرید و مثل مادری که بچه اش را بغل می کند تشت را در آغوش کشید و تند به سمت هشتی آمد. من که مثل گربه ای توی اتاق دربسته گیر کرده باشد خودم را این ور و آن ور می زدم و بهترین راه فرار را پله های پشت بام دیدم! پاگرد اول را که رد کردم سید عباس روی پله اول بود ، بد مسیری را انتخاب کرده بودم! فکر نمی کردم بخواهد بیاید پشت بام!. مثل ماهی توی تور گیر افتاده بودم، بی حرکت ایستادم و فقط آمدن سید عباس را نگاه کردم. سید عباس آنقدر توی فکر بود که شاید اصلا مرا ندید و شاید هم دید و حوصله سین جیم کردنم را نداشت! آرام رفت روی پشت بام و قالب خشت را برداشت و گل را توی قالب ریخت و با اشک و آه روی آن را صاف کرد و سرش را روی زانو گذاشت و شانه هایش شروع کرد به تکان خوردن!

دیشبش که با پدر به دنبالش رفته بودیم، وسط حسینیه، زیرِ چراغِ کم نورِ عَلَم، با پای برهنه مثل بچه ها روی زمین نشسته بود و ته مانده خاک های شام غریبان حسینیه را، با سر پنجه های زبرش جمع می کرد و توی ظرف مسی می ریخت. سر که بلند کرد صورتش از اشک و خاک گل شده بود! پدر جلو رفت خودش را روی پای سید عباس انداخت و گریه کرد پاهای پدرش را بوسید صورت کف پای او گذاشت. سید عباس، هر جور بود پدر را از روی پایش بلند کرد و محکم در آغوش کشید لحظه ای با هم گریه کردند. پدر ظرف مسی را برداشت و عصایِ سید عباس را به دستش داد.

از خانه سید عباس که بر می گشتیم پدر فقط یک جمله گفت: «نگرانم! اینجایی نیست!» با این کلامِ پدر، همه سوالها را توی ذهنم را محکم زندانی کردم که نکند بی جا از دهانم بیرون بپرد. چه جنگی بود بین این همه سوال در ذهنم! آخر چرا سید عباس...!؟

یوم الدفنِ امام حسین، صدایِ تکویر عبد الباسط روستا را پر کرد، جعبه خشتهای سید عباس روی دست ها به سمت قبر جلو می رفت! بوی تربت از خشت ها بلند بود! یک خشت کم بود! پای برهنه تا خانه دویدم! هنوز خشت روی پشت بام تر بود چه بویی داشت این خشت! خنکای خشتِ آخر در آغوشم روضه می خواند!!

پدر
گروه ادبی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید