سیده رضیه احمدی:
مادر
محرم امسال را به گونهای دیگر شروع کردم. امسال پرستار مادر هستیم، مادری دلسوز که عمر خود را فدای ما کرد. محرمی پر از درد و غصه و عصبانیت و دیوانگی.
ما پنج خواهر و برادر هستیم به نامهای زهرا،حسن،خدیجه، حسین، صدیقه که به نوبت به نگهداری از مادر میپردازیم. من دختر وسطی هستم. یک ماه پیش وقتیکه مادرم میخواست، زبالهها را در کوچه بگذارد، غش کرد و در کوچه افتاد و ضربه مغزی شد و لگنش شکست.
همه دکترها تقریباً قطع امید کرده بودند. هفته اول مادر در آباده در آیسییو بود. خونریزی شدید مغزی به او آسیب زیادی رسانده بود. هوشیاری کامل نداشت و درد شکستگی لگن او را آزار میداد. پساز یک هفته او را از آیسییو بیرون آوردند و یک هفته دیگر در بخش بستری کردند؛ اما دکترها بهعلت مشکل قلبی و مغزی، امیدی به عمل برای شکستگی لگن و ران نمیدیدند. بنابراین گفتند، از نظر ما دیگر کاری نمیشود کرد، باید او را مرخص کنند.
پساز تماسهای مختلف با دکترهای بیمارستانهای اصفهان، دکتر ارتوپدی عمل او را قبول کرد و ما با آمبولانس مادر را به اصفهان آوردیم. وقتیکه مادر به اصفهان رسید، به خاطر حرکتهای زیاد آمبولانس درد زیادی مادر داشت و بهخاطر تکان خوردن سر و لختههای مغزی حالت تهوع شدید و بیهوشی هم داشت، اما پساز اینکه دکترهای مختلف او را ویزیت کردند، اجازه عمل او را برای صبح دادند.
صبح مادر را به اتاق عمل بردند، صبحی پر از اضطراب. پساز اینکه عمل تمام شد، مشکلات مغزی همچنان بهجای خود باقی بود و دکتر مغز میگفت: «احتمالاً بیست روز دیگر عمل مغز میخواهد.»
حسابی نا امید شده بودم، اگر حتی عمل لگنش خوب بشود، چطور از زیر عمل مغز بیرون بیاد. در بیمارستان همیشه حالم بد بود، با همه دعوا داشتم. از دیدن پرستارها تنم می لرزید، به سختی مادرم با هزار درد خوابش می برد، ساعت یک میآمدند که سرمش قطع شده و سوراخ سوراخش می کردند. پرستار که دید بد جور نگاهش می کنم، گفت مردم فکر می کنند، ما بلد نیستیم و مریض را اذیت می کنیم؛ ولی مادرت رگ نداره، وگرنه من خیلی بهتر از همه رگ می گیرم.
هنوز این پرستار نرفته بود، که یکی دیگر می آمد که خون برای آزمایش بگیرد. دیگه داشتم دیوانه می شدم، وقتی چشمم می افتاد، به خونهایی که روی دسته تخت چکیده بود، می خواستم غش کنم. بعد کمک پرستار می آمد که سوند را خالی کند، در حالی که داشت سوند را خالی می کرد، به همکارش گفت:« امشب اینقدر کارم زیاد شده که نتونستم یک چایی بخورم.» من که رنگ سوند و چای را تصور کردم، حالت تهوع گرفتم، جلو خودم را گرفتم که بالا نیاورم. نمی دانم این ها که تو بیمارستان کار می کنند، چطور می توانند زندگی کنند. حتی از غذای بیمارستان متنفر بودم. وقتی چند لحظه قبل مدفوع برای آزمایش برده بوده ام، چطور می توانم، غذا بخورم.
دو هفته دیگر نیز در بیمارستان بستری بود تا اینکه بهعلت افزایش بیماران کرونای، مادر را مرخص کردند؛ اما مادری با هزار درد و مریضی که حالا زخمهای بستر و عفونتهای مختلف نیز به آن اضافهشده بود.
با چنین حالی مادر را به خانه میآوردیم. خانهای که دو سال پیش با صدیقه بهصورت شریکی خریده بودند و حالا زهرا آن را برای دو ماه تابستان کرایه کرده بود. زهرا تازگی ساکن قم شده بود اما گاهی شوهرش برای کار به اصفهان میآمد. همه ما تا چند ماه قبل ساکن اصفهان بودیم، مادرم به خاطر پدرم که سکونت در اصفهان را دوست نمیداشت، به آباده رفت. هنوز کامل همه وسایل در خانه قدیمی آباده آماده نشده بود که این بلا به سرمان آمد.
بیشتر روزها من پرستار مادر بودم و شبها برادرهایم، کار سختی بود، خالی کردن سوند، آوردن لگن، شستشو، پانسمان و دادن داروها و نظافت خانه و پختن غذا و غیره به من فشار آورده بود. با وجود بدن دردهایی که همیشه داشتم، کار دوچندان برایم سخت شده بود.
از طرفی از نظر روحی هم خیلی به همریخته بودم، چون از کار و زندگی افتاده بودم و تقریباً بسیاری از آرزوهایم دستنایافتنی شده بودند. بههمین دلیل خواهر هایم را مقصر این اوضاع میدانستم. چون وقتیکه مادر قصد بیرون گذاشتن زبالهها در کوچه را داشت، آنها آنجا بودند و حواسشان به مادر نبود. شبها با تنی که از خستگی فریاد می کشید، به خانه میآمدم و کمی می خوابیدم و بعد روضه میرفتیم و صبح ساعت شش شوهرم مرا دم خانه میگذاشت و میرفت و دوباره شب میآمد.
چون زهرا آن خانه را کرایه کرده بود، به گونهای آنها را صاحب خانه میدیدم و رفتار آنها را زیر نظر گرفته بودم. یک روز صبح که به آنجا رفتم، ، چون مادر نتوانسته بود کنترل درست مدفوع داشته باشد تخت و ملافه را کثیف کرده بود و زهرا مجبور به شستن آنها شده بود، حسن که شیفت شب بود، ما را مقصر میدانست که غذاهای ناجور به او دادهایم و از طرفی زهرا ناراحت بود که همه کارها با اوست و خسته شدهاست. من به او پیشنهاد دادم که اگر اینطور اذیت میشوید، شما برای خودتان خانهای بگیرید که فقط شیفت خودت به اینجا بیایی که کمتر اذیت بشوی. خواهرم از این پیشنهاد خوشحال شد و به شوهرش گفت. آنها هم بهدنبال خانه رفتند. اما بعد زهرا که کمردرد دارد و گرفتن خانه و آوردن اثاث برایش مشکل است، از این فکر منصرف شد. صدیقه به من زنگ زد و در بین حرفهایش گفت که زهرا گفته بهخاطر اینکه خدیجه اذیت میشود، ما بهدنبال خانه رفتهایم. این حرف بهحدی مرا عصبانی کرد که بستمش به رگبار داد و بیداد.
فردای آن روز وقتی به خانه رفتم،زهرا و شوهرش در آشپزخانه رفتند که صبحانه بخورند و من و دخترم بیرون درحال نشسته بودیم. حتی یک تعارف هم نکردند، درحالیکه روزهای قبل ما هم سر سفره آنها مینشستیم. صبحانه خوردند و رفتند تا من از خانه نرفتم، آنها به خانه نیامدند.
روز بعد زهرا که حس کرده بود، ناراحتم، سفره را پهن کرد و گفت:« بیایید صبحانه» من که از روز قبل حسابی از دستش دلخور بودم، گفتم که میل به صبحانه ندارم و سر سفره نرفتم. توی اتاق پیش مادرم ماندم و خواستم حتی ریختش را نبینم؛ اما وقتی آمد و گفت:« قهری»،هرچی از دهنم درآمد بهش گفتم: «دیروز یادته چی به سر من آوردی، من گشنه یک لقمه نون شما نیستم.» او هم عصبانی شد و گفت: «خونه پیدا کردن که راحت نیست،اصلا من اینجا را برای دو ماه کرایه کردم، هر کس سختشه، نیاد» مادرم از خواب بیدار شد و گفت: «چی شده، خونه برای چی؟» زهرا گفت: «حالا اومدی بالای سر مادر این حرفها را میزنی که بکشیش.» دیگه دیوانه شدم در حالی که خودم را می زدم، گفتم: «تو من را کشتی، برو بیرون.» در اتاق را بههم زد و لباسهاش را پوشید و از خانه زد بیرون.
ظهر قرار بود، صدیقه جای من بیاید. به شوهرم گفتم که دنبالش برود تا او را بیاورد و مرا ببرد. زهرا و صدیقه با هم آمدند و بعد هم زهرا گفت: «به خدا منظوری نداشتم» و معذرتخواهی کرد. یک جورایی آشتی کردیم و من به خانه رفتم.
شب توی گروه پنجنفره واتساپ صدیقه پیام داد که اگر میخواهید حرفی بزنید، بالای سر مادر نزنید. حالا نوبت او شده بود که کفر مرا درآورد. اول در گروه نوشتم که همه مشکلات از تو شروع شد، از این خبری که آوردی و مرا بههمریختی؛ اما پاکش کردم. بعد دوباره پیام دیگه ای را پاک کردم و دوباره پیام دیگه تا حرصش را درآورم. یک جورای کارکرد فحش را داشت. خواهرم هم یک پیام را در شخصی من فرستاده بود و پاک کرده بود. دیگه دلم نمیخواست آنجا بروم، فکر میکردم اگر من نباشم آنها از عهده کارها برنمیآیند.
خدا به من نشان داد که اگر کاری می کنی و توفیق پیدا کردی که خدمت به مادرت بکنی، از جانب ما بوده اگر بخواهیم این توفیق را ازتو میگیریم و به دیگران میدهیم. روز سوم محرم بود، دخترم سرما خورده بود و آبریزش بینی داشت. غر می زدم :«توی این اوضاع دیگه همین یکیمون باقیمانده، اگه مریض بشم چی، اگه برم اونجا و مامانم مریض بشه چی؟»
با این اوضاعواحوال روز بعدش وقتیکه رفتم یهکمی گلویم درد میکرد، خیلی ناراحت بودم، میترسیدم که مامانم مریض بشود. از جهتی هم میخواستم، کسی نفهمه، چون میترسیدم همانطور که من آنها را سرزنش میکنم، آنها من را سرزنش کنند که تو باعث مریضی مادر شدی. تند تند همهجا را ضدعفونی میکردم که مامان مریض نشود. دو بار لگن خواست، حالا که هوشیاریش بیشتر شده بود، خیلی ناراحت میشد حتی دیگه دوست نداشت، غذا بخورد، میگفت:« شما اذیت میشوید.» هر چه میگفتم:« مگه تو برای ما کم کارکردی، این جبران ذرهای از اونها نیست.» اما دلش راضی نمیشد. پرسید:« امروز چندم محرمه.» گفتم:«چهارم محرمه» از ته دل آهی کشید و گفت: «امسال روضه هم نمی تونم برم»
مادرم هر سال پرچم مشکی می زد، دو ماه محرم وصفر را مشکی میپوشید، نذری می داد و هر شب روضه می رفت، حالا با هزار درد،روی تخت افتاده و چشم به سقف دوخته است.
جای سوندش عفونت کرده بود. دیگه باید سوند را میکشیدیم؛ وقتی مادر فهمید که میخواهیم، چنین کاری کنیم، حالش بد شد. ناراحت بود، چون میترسید نتواند، خودش را کنترل کند یا ادارش قطع شود، چون یکبار در بیمارستان ادارش قطع شد و دل درد شدید گرفت. چند بارگفت:« برید یک سوند نو بخرید و بیارید.» به خاطر اینکه آرام شود، گفتم: «داروخانه نزدیکه میریم، میخریم» گفت:«کجا نزدیکه» گفتم :«خریدیم.» گفت: «کو، بیار ببینم.» می گفت که شما بلد نیستید، حق ندارید دست به من بزنید، هر چی میگفتیم:«خطر داره، عفونت زیاد شده، مگه لوله سوند را نمی بینی که پر عفونت و ترشح شده و داره راهش را بند میاره»، راضی نمی شد. وقتی دیدم داره حالش بد می شود، اصرار نکردم.
وقتی خواهرم آمد، فوری برگشتم خانه. شب خیلی حالم بد شد. بدن درد و تنگی نفس و سردرد شدید گرفتم.«نکنه کرونا گرفتم.» در گروه پیام دادم که من نمیتوانم فردا بیام حسن و حسین به جای من بیان، چون هفته گذشته بهجای آنها آمده بودم و آنها قبول کردند.
خودم را سرزنش میکردم، میگفتم:« دیدی میگفتی خسته شدی به دنبال فراغتی بودی؛ حالا بشین تو خونه، دیگه نمیتونی بری، این توفیق را هم از تو گرفتند. دل همه را سوزوندی حالا بکش.» صدیقه پیام داد که نگران شدم، چرا امروز نتونستی بری، حالت خوبه؟ گفتم: «بدن درد و تنگی نفس داشتم، ترسیدم بیام.»
توی گروه حسن پیام داد که مادر خواب امام حسین را دیده که بهش گفتند: «مگه تو به ما متوسل نشدی، بلند شو راه برو و دیگه نیاز به سوند هم نداری» اشک امانم نمیداد. گفتم:« امسال نتونست بره روضه، خود امام حسین علیه السلام آمده دیدنش.قربونت برم، امام مظلوم که چه دل نازکی داری که به فکر نگرانیهای عزادارهایت هستی و همه جا به کمکشان میآیی.»
از دوری مادرم داشتم دق می کردم،حتی دلم برای لگن آوردن هم تنگ شده بود.