غزل‌ناز بغدادی
غزل‌ناز بغدادی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

آی عشق، چهره‌ی آبی‌ات پیدا نیست

عکس از پینترست
عکس از پینترست


در يك دنياي موازي من مي‌توانستم در حالي‌كه شب ٢٤ خرداد توي ترافيك جانكاه اتوبان صدر گير افتاده‌ام و براي فرستادن يا نفرستادن مسيج كوتاهي به يك دوست دست دست مي‌كنم، كيلومترها آن طرف‌تر در شمال غرب اروپا يك شهروند لندني هم باشم، زن٢٨ ساله، كارمند اداره دولتي، روياپرداز و ساكن ساختمان شماره‌ي ١٧ برج گرنفل. يك زن بلوند كلاسيك كه شب چهاردهم ژوئن خانه رارُفت و روب مي‌كند، گل كلم‌ها و بروكلي‌هاي خرد شده را توي ظرف شيشه‌اي مي‌ريزد، و قبل از آن كه بوي دود و فرياد آتش آتش تمام ساختمان را پر كند و او مجبور باشد تن به جنگي نا برابر با شعله‌هاي زبان‌نفهم بدهد، آرام پشت ميز كاراملي رنگ آشپزخانه‌اش مي‌نشيند و منتظر آمدن معشوقش مي‌ماند، تا شايد بعد از مدت‌ها كج‌خلقي و بهانه‌گيري، به مرد محبوبش بگويد كه چقدر دوستش دارد. زني كه مرگ در اثر سوختگي يا خفگي با دود آخرين گزينه‌اي است كه تمايل دارد به آن فكر كند. صبح، آتش نشان‌هاي لندني جسد سوخته‌ي زن را از ساختمان بيرون مي‌آورند و شب همشهري‌هايش كنار عكس او گل مي‌گذارند و براي آرامش روحش شمع روشن مي‌كنند. راستي شب چهاردهم ژوئن چند "دوستت دارم" ناگفته در گرنفل لندن ميان آتش سوخت و خاكستر شد؟ چرا ما آدم‌ها - اكثر ماآدم‌ها- همه چيز را به شكل بي‌رحمانه‌اي جدي و سخت و هميشگي پنداشته‌ايم؟ چه كسي قول داده است بازي نود دقيقه‌ي كامل باشد و ما در دقيقه هفتاد تعويض نشويم؟ واقعيت اين است كه اكثر ما درون خودمان يك زن بلوند اروپايي داريم كه دوستت دارم‌هايش را مي‌گذارد براي بعد، براي يك وقت مناسب، براي دقيقه‌ي نود، براي وقتي كه بوي روغن زيتون و شمع‌هاي دارچيني و گل‌هاي صدتوماني به مشام برسد و معشوق با وجود گذراندن يك روز سخت و كسالت‌بار، كراوات‌زده و قبراق رو به رويش پشت ميز كاراملي رنگ آشپزخانه بنشيند و بعد او "گل در بر و می در کف و معشوق به کام" سلطاني جهان كند. ما شبيه به جان تراولتاي كول و خونسرد فيلم پالپ فيكشن آنقدر توي مستراح مي‌مانيم و توي آينه با خودمان حرف‌هاي صد من يك غاز مي‌زنيم و فلسفه مي‌بافيم تا فرصت‌هاي طلايي از دستمان برود. ما استاد بلامنازع ِ همه چيز را به روز بعد، به شنبه‌ي بعد، به يك فرصت ديگر موكول كردن هستيم. اكثر ما درون خودمان آدمي را ذخيره كرده‌ايم كه خيال مي‌كند فردا دير نيست، گرنفل هيچ‌گاه آتش نمي‌گيرد، قيصي‌هاي تسوجي هميشه تر و تازه مي‌مانند و دوست‌داشتني‌هايش هرگز نمي‌ميرند. بعد كه آتش با دهاني باز و دندان‌هايي تيز تنوره‌كشان خودش را به پشت در خانه‌هايمان مي‌رساند، با همان دريغ و حسرت هميشگي شانه‌هايمان مي‌افتد و زانوهايمان خم مي‌شود و قافيه را مي‌بازيم. ماجرا ساده است، خيلي‌هاي ما اصلا بلد نيستيم شبيه به پرفسور تورنسل راحت احساسمان را به كاستافيوره‌ي مثالي‌مان بگوييم، سخت مي‌گيريم، به فردا موكول مي‌كنيم، جان مي‌كنيم و جان به لب مي‌رسانيم. منطق‌هاي افلاطوني پشتوانه‌ي رفتارهاي محتاطانه‌مان مي‌كنيم و دليل و برهان‌هاي قاطع بر درستي روشمان مي‌آوريم. فكرش را كه مي‌كنم مي‌بينم در يك دنياي موازي من مي‌توانستم هر كدام از ساكنين سوخته و آتش‌گرفته‌ي برج گرنفل لندن باشم، در حالي‌كه هنوز به آن آدمي كه گاهي از سر عصبانيت تماس‌هايش را ريجكت مي كنم نگفته‌ام چقدر دوستش دارم، نگفته‌ام چقدر ساختمان و خيابان و مغازه‌ي شيريني‌فروشي توي اين دنيا هست كه دلم مي‌خواهد قبل از آن كه آتش بگيرند و خاكستر بشوند، كنار او در آن‌ها قدم بگذارم. نگفته‌ام چقدر قيصي و ازگيل توي اين دنيا هست كه دلم مي‌خواهد با هم بخوريمشان و چقدر شعر ناب از شاعران شيرازي و بلخي و آلماني هست كه دلم مي‌خواهد با هم بخوانيم. فرصت‌ها را از دست ندهيد، به او بگوييد چقدر دلتان مي‌گيرد كه تنهايي و بي شما به مهماني مي‌رود، نگذاريد گرنفل قلب‌تان آتش بگيرد و تك تك جملاتي كه مخاطبتان لياقت شنيدنش را دارد با خود بسوزاند و خاكستر كند.

غزل‌ناز بغدادی

چاپ شده در مجله‌ی کرگدن

زندنیای موازیعشقرابطه عاطفی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید