نمیدانم تا به حال توی بانک، پشت میزهای چوبی ادارات دولتی، موقع پذیرش در اورژانس فلان بیمارستان، وقت مصاحبهی استخدام در فلان شرکت یا موقع سفارش غذا از پشت تلفن مجبور شدهاید اسم و فامیلتان را دو-سه بار تکرار کنید یا نه. من؟ بله، فاجعه دقيقا بعد از مدرسهرفتن بود که اتفاق افتاد. يادم نميآید قبل از مدرسه، توي مهدكودك یا کلاسهایی که در آن دوره بهشان آمادگی میگفتند، كسي فاميليام را از من پرسيده باشد و چهارچشمي منتظر جواب بماند. تا قبل از مدرسه من همان غزلناز يا غزل بودم و درهيچ موقعيتي لازم نبود تمام قد بايستم و در پاسخ به فردي كه اسم و فاميلم را ميپرسد با صدايي رسا بگويم غزلناز بغدادي. اما مدرسه با دورههاي قبل از خودش فرق داشت. حالا بايد در جواب معلم يا شاگردهايي كه ترجيح ميدادند در ِ دوستي را به جاي صحبت از آب وهوا، شغل پدر و مادر، تعداد فرزندان خانواده یا سوال کلیشهای " دوست داری در آینده چیکاره بشی؟"، از طريق پرسيدن اسم و فاميل باز كنند، با صداي بلند ميگفتم غزلناز بغدادي هستم، و بعد منتظر رياكشن طرف مقابل ميماندم. طرفهاي مقابل چند دسته بودند،يك عده چشمانشان را ريز ميكردند و ميپرسيدند غزلناز ِ چي؟ شاید پیش خودتان فکر کنید از شنیدن "چی" به جای فامیلی ِکهنسالم یکه میخوردم، اما راستش را بخواهید خوشحال میشدم که حداقل غزلناز را متوجه شدهاند و نصف راه را رفتهاند.دستهي دوم خيلي جدي عينكهايشان را جابهجا ميكردند و ميپرسيدند عرب هستي؟ از عراق آمدهای؟ اصل و نسبت به کدام آدمیزاد میرسد؟ گاهی دلم میخواست بگویم بله عرب هستم، از عراق آمدهام، مشکلی دارید؟ اما همان جواب همیشگی را جزء به جزء تکرار میکردم: نه، عرب نیستم، ایرانیام، تهرانیام، خلاص. دستهي بعدي خوشمزهتر بودند و از آنجایی که چندسالی بیشتر از جنگ با عراق نگذشته بود با قاهقاه نفرتانگیزی اعلام ميكردند واي ما از بغداد ميترسيم و گاهی هم پای سندباد و علیبابا و زرگر بغدادی را به ماجرا باز میکردند. عده اي هم بيتفاوت رد ميشدند و من اتفاقا علاقهي بسيار خاصي به همين عده داشتم، آدمهايي كه هيچ كلمهاي برايشان عجيب نبود و حتي اگر فاميليات بزبزِقندیآبادي هم بود باز ميميك صورتشان تغييري نميكرد و با جديت به كارشان ادامه ميدادند. بعدترها اين اتفاقات و ارتباط فاميليام با سندباد و قصههاي هزارو يك شب برايم عادي شد. موقع سفارش پیتزا و مرغ سوخاری پنج بار به سفارش گیرنده میگفتم "بغدادی" هستم و از اینکه برای بار ششم کلمهی "چی" را بشنوم عصبانی نمیشدم. دست آخر كلمهي بغداد را در اينترنت سرچ كردم و در میان بهت و ناباوری ديدم یک کلمه با ریشهای كاملا فارسيست. حداقل فايدهاي كه اين سرچ ارزشمند برايم داشت اين بود كه وقتي يك نفر در مورد فاميليام ميپرسيد سريع اطلاعات لغتنامهايام را مثل شمشير یک سامورایی ِتنها از جيب بغلم در ميآوردم و وسط فرقش ميكوبيدم و با اين حركت دو-هيچ نسبت به دوران مدرسه و بيخبري از حريف جلو ميافتادم. اوضاع به همين منوال ميگذشت تا اينكه داعش و ابوبكر البغدادي به دنيا سلام كردند و ديگر خودتان تصورش را بكنيد چه اتفاقي براي من و فاميلي هيجانانگيزم افتاد. حالا علاوه بر اينكه بايد اثبات ميكردم عرب نيستم و ارتباطي با سندباد و شيلا و چهل دزد بغداد ندارم، بايد در مورد بي ارتباطيام با ابوبكر و البته بيخطر بودنم براي خوشمزهها، هم توضيح ميدادم. آه كار بسيار طاقت فرسايي بود، تكرار مكرر يكسري جملهي هميشگي براي آدمهايي كه مطمئنا علاقهاي به شنيدنشان نداشتند و تنها از سر عادت به حرافي و صحبت پيرامون كش تنبان تا رباتهاي فضاپيما به فاميلي من گير ميدادند. حالا سالها از آن دوران و تلاشی که برای اثبات ایرانی بودنم میکردم میگذرد و هنوز هم آدمهایی هستند که وقتی فامیلیام را پای نسخههایشان میبینند میپرسند: بغدادی؟ عرب هستید؟ ومن لبخندزنان میگویم نه، اهل بولیویام، از پاکستان آمدهام، ایسلندی هستم، اجدادم سرخپوست بودهاند، متولد جزایر همیشه زمستانم،از توی قصههای هزار و یک شب بیرون آمدهام نسخهی شما را بنویسم و برگردم، ایرانیام، عربم، اهل نیمکرهی جنوبیام، و یا به قول احمدشاملو "نسبم با یک حلقه به آوارهگان کابل میپیوندد". بله، صادقیها و احمديها و اكبريها و اصغريها هيچگاه عمق اين مطلب را درك نخواهند كرد و تنها بغداديها و امثالهم هستند كه با خواندن متن، اتفاقات مشابه برايشان تداعي ميشود.
غزلناز بغدادی
چاپ شده در مجلهی کرگدن