غزل‌ناز بغدادی
غزل‌ناز بغدادی
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

متروپل و کریستال; پَر


اولین فیلمی که در سینما دیدم، "با گرگ ها می‌رقصد" کوین کاستنر بود، اوایل دهه هفتاد، سینما کریستال، خیابان لاله‌زار. نمی‌دانم، شاید از آن مدل بچه‌های بی‌حوصله که از تاریکی سالن سینما می‌ترسند و هر پنج دقیقه جیش دارند و آب می‌خواهند و از لولو وحشت می‌کنند نبوده‌ام که آدم بزرگ‌ها بین خودشان تصمیم گرفته‌اند چنین ریسکی بکنند و برایم بلیت بخرند و دستم را بگیرند و روی صندلی‌های چرمی سینما کریستال افسانه‌ای بنشانند و من را توی آن سن و سال با قصه‌ی غریبی از معاشرت سربازان آمریکایی و قبایل سرخ پوستی آشنا کنند. شاید هم خاله‌ای، عمه‌ای، مادربزرگی، دوستی، آشنایی کسی نبوده است که بچه را به او بسپارند و خودشان به سینما بروند و در نهایت ناامید از همه جا مجبور شده‌اند دستم را بگیرند و به ضیافت کوین کاستنر و رفقایش ببرند. آن سال ها هنوز ساندویچ نان لواش و کوکوسبزی با گوجه فرنگی و خیار شور همراه با کوکای مشکی از مد نیفتاده بود و خیلی‌ها به جای خریدن پیراشکی و ساندویچ‌های سرد و گرم بوفه‌ی سینما که معمولا متعاقب خوردنشان با حالی منقلب و قامتی خم شده و دست به شکم، مقیم دست‌شویی‌ها می‌شدند، ترجیح می‌دادند ساندویچ‌های مامان‌ساز و خانگی را توی کیسه فریزر بگذارند و با خیالی راحت با خودشان به سالن سینما بیاورند و بعد در لحظات حساس فیلم آن‌ها را از توی کیسه فریزر دربیاورند و گاز بزنند و در حالی‌که دارند طعم سبزی سرخ‌شده و جعفری تازه را زیر دندان‌هایشان مزه‌مزه می‌کنند به انتخاب احمقانه‌ی قهرمان فیلم که می‌خواهد دستی دستی خودش را به کشتن بدهد و کوکوسبزی‌ها را زهرمار تماشاچی‌ها کند، لعنت بفرستند. آن وقت‌ها سالن انتظار سینماها بوی کالباس سیردار و سمبوسه و پاپ کورن کره‌ای و تخمه آفتابگردان می‌داد و هیچ کسی هم اعتراض نمی‌کرد. انگار سالن‌های انتظار سینما با همین بوهای تند و تیز بود که روح پیدا می‌کرد و زنده می‌شد و به تماشاچی‌ها سلام می‌کرد و خوش آمد می‌گفت، اصلا سالن انتظار سینمایی که بوی کالباس و تخمه و پاپ کورن ندهد با سالن انتظار مطب پزشک چه فرقی دارد؟ آن وقت‌ها بلیت را بلیط می‌نوشتند و با کمی مذاکره با کنترل‌چی می‌توانستی برای دو تا بچه یک بلیت بگیری و هر دو را روی یک صندلی بنشانی. خوردن و آشامیدن توی سالن‌های سینما ممنوع نبود و هیچ شغلی با عنوان "تذکر بده خوراکی نبرن توی سالن" وجود نداشت. آن وقت‌ها هنوز خیابان لاله‌زار بورس لوازم الکتریکی نشده بود و بالکن ساختمان‌های آجرکاری شده‌ی قدیمی‌اش پر از سیم و دو شاخه و پریز و لوازم برقی نبود. سایت‌ها و کانال‌های تلگرامی دانلود فیلم متولد نشده بودند و شاید هیچ‌کجا به غیر از سینما کریستال نمی‌توانستی توی صندلی فرو بروی و "با گرگ ها می‌رقصد" و "استاکر" نگاه کنی و بیست و خورده‌ای سال بعد ماجرایش را بنویسی. حالا سالن‌های سینما پهناور شده‌اند، پارکینگ‌های طبقاتی و کافی‌شاپ و رستوران و لابی دارند، بوی کالباس و سمبوسه و پاپ‌کورن توی راهروها نمی‌پیچد و کسی با یخ در بهشت و فالوده توی سالن‌ها نمی‌رود، سایت‌ها و کانال‌های دانلود فیلم به دنیا آمده‌اند و فیلم‌های روز و دیروز را به دست اهلش می‌رسانند. فیلم‌های خارجی هم دیگر اکران نمی‌شوند، اکران بشوند هم با جمله‌ی "دانلود می‌کنیم می‌بینیم بابا" روبرو می‌شوند و روی گیشه کمر خم می‌کنند و در تنهایی و غربت می‌پوسند و فراموش می‌شوند. درب سینما کریستال و متروپل و خیلی سینماهای خاطره دار دیگر را هم که قفل‌های بزرگ زده‌اند و روح قهرمانان محبوبمان را پشت آن میله‌های سرد محبوس کرده‌اند. دور و اطرافمان هم از بخت نامراد یک مسعود کیمیایی بیشتر نداریم، که یادش باشد یادمان بیندازد ما چقدر خاطره به متروپل بدهکاریم. راستش با وجود تمام سایت‌های دانلود فیلم و سی‌دی ها و دی‌وی‌دی‌های اورجینال و تلویزیون‌های بزرگ و سینماهای خانگی و "دانلود کن ببین"‌ها، من هنوز هم دلم می‌خواهد توی آن تاریکی مطلق بی‌نظیر بنشینم و فیلم‌ها را در سالن‌های جادویی سینما ببینم، توی سالن‌های جادویی سینماهای محبوبم که شاید شاید شاید چند سال دیگر شبیه کریستال و متروپل به انبارهای مخروبه و بارانداز اجناس و کالا تبدیل بشوند و داغشان به دلمان بماند. پس سلام به سینما آفریقا، سینما عصر جدید و سینما فلسطین محبوبم. یا به قول قدیمی‌ترها آتلانتیک، تخت جمشید و گلدن سیتی.

غزل‌ناز بغدادی

چاپ شده در مجله‌ی کرگدن

سینمادهه هفتادفیلمنوستالژیخاطره
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید