نمی دونم چقدر طولانی شه حرفهام، فعلاً فقط چشمهام رو میبندم و مینویسم.
دوستدختر خیلی سال پیشم، بهم میگفت تو آدمی بهتر از من پیدا نمیکنی، و هیچ کسی اخلاق گهت رو نمیتونه غیر از من تحمل کنه. گذشت و خلاف این حرفها ثابت شد.
گذشت و گذشت، من رشد کردم، تلاش برای تغییر و پیشرفت کردم، حین این مسیر از کون تا پس کله کچلم بارها و بارها پاره شد، خودم رو توی روانشناسی، فلسفه و عرفان، موسیقی و ورزش غرق کردم. فکر کردم و فکر کردم، به کوچیکترین چیزی به احمقانهترین شیوه ممکن عمیق فکر کردم. بیشتر شبها رو تو بغض سرکردم.
حالا بهم میگن تو خودت به سوی تنهایی قدم برمیداری و تنهایی رو با دستهای خودت برای خودت میسازی. نمیدونم، شاید درست میگن. این تنهایی منجر به فکر کردنهای بیش از حد شده. اینکه موقع مکالمه رودررو بیشتر از حرفهای طرف مقابلم، به عکسالعملهاش دقت کنم. اینکه تو روابطم، به خواسته و نیت پشت رفتار و گفتار دقت کنم و به حرفها کمتر توجه کنم. میبینم آدمها برای مدت محدودی میتونن اون خواسته رو پنهان کنن. هر بار که این موضوع برام اثبات میشه، میگم آخه مردیکهی پلشت، برای چی درس نمیگیری، تو به کسی چنگ نزدی که بود یا نبودش تو زندگیت تاثیر چندانی داشته باشه، برای چی اینقدر وقت به هدر براش میدی؟ نیازت به عنوان یه انسان برای روابط اجتماعی؟ به چه قیمتی؟
از ایران که اومدم، رابطهم رو تموم کردم، ولی ارتباطم باقی موند. هر بار مکالمهای پیش میاومد، وسطش سوال میپرسید کی برمیگردی ایران؟ من هنوز به ادامه دوستی و رابطهمون امید دارم، حالا ایران نشد، شاید خارج. خب علاقه من به طفلکی زیاد بود، ولی این حرفها شنیدنشون برام سنگین بود. به خودم میگفتم این چه گهی بود خوردم که ارتباط رو حفظ کردم؟ من از ایران اومدم به هزار و یک دلیل. نمیخوام برگردم. نمیخوام برگردم به زندگی تخمیای که داشتم، بهرغم همه خوبیهاش و راحتیهاش. نمیخوام به اون روزها برگردم. نمیخوام به اون فضای مریض زندگی گذشتهم برگردم و اشارهم به زندگی تو ایران نیست، شرایط زندگیم رو منظورمه. امید به ادامه رابطه، برای من برگشتن به گذشتهست، گذشتهای که ازش بدجوری دارم فرار میکنم. قیدِ این دوستی رو هم زدم. الآن دارم تنهایی سر میکنم. بدون آسیب به کسی، غیر از خودم. از فضایِ امن خودم بیرون اومدم تا رشد کنم.
ما بقیه رو به خاطر خودِمون دوست داریم، به خاطر حس خوبی که بهمون میدن، به خاطر خاطرههای خوبی که ازشون داریم که یادآوریش باعث ایجاد حس خوب میشه، به خاطر کارهایی که برامون میتونن انجام بدن یا انجام میدن. به دیدِ منی که بعد از این همه مطالعه، هنوز هیچی از فلسفه زندگی نمیدونم، متوجهم که "عشق"، غیر از مفهومی که بین اعضای خانواده داره، در حقیقت مصالحهای هست بین عرضه و تقاضا بین دو نفر. در نهایت، خواستهی آدمها مهمه، نه گفتار و رفتارشون.