دنده را خلاص کرده بود و دست انداخته بود به قاب بالای در ماشین که از رادیو شنیده بود دو مورد ابتلای قطعی به کرونا تشخیص داده شده. ماشین جلویی که رفت، درِ سمت خودش را باز کرده بود و یک دستش را به فرمان گذاشته بود که جای خالیاش را پر کند. پیر بود اما هل دادن پراید زرد تمیزش چین و چروک پیشانی و گونه هایش را بیشتر نمیکرد.
اسم کرونا را قبل ترها هم از اخبار شنیده بود اما آنروز انگار که فکری باشد، گوشهایش تیز نشده بودند به خبر آمدن کرونا. به اخبار مقید بود! آدم پیر که میشود انگار که بخواهد دل خوش کند به زندگی و نشان دهد که از سرعت عجیبش جا نمانده، چنگ میزند به اخبار. دو روز بعد که پسرش بعد از سه هفته زنگ زده بود به احوال پرسی و حرف های گوینده اخبار را تکرار کرد که دستهایت را آنطور بشوری و اینطور نکنی، فهمیده بود که زندگی قرار است بازی جدیدی رو کند.
یکی دو هفته اول مثل بقیه مردم دقیق نمیدانست که این موجود میکروسکوپی دقیقا کجا هست یا نیست. نمیدانست تکلیفش با لباس هایش چیست و هوا برای نفس کشیدن به صداقت روزهای قبل است یا از او هم باید دوری کند. همان اواخر هفته اول پسرش با هزار ضرب و زور دوتا ماسک و چندتا دستکش برایش خریده بود و یک شیشه الکل داده بود دستش و رفته بود. به حساب خودش سه سال و هفت ماه میشد که بوی ادویه های اصیل و چای دم انداخته هل دار، خانه را پر نکرده بود. تمام روز او بود و پراید زرد تمیزش و یک فلاسک کوچک که خروس خوان از چایی پرش میکرد تا هروقت تنها شد بریزد توی فنجان شیشه ای خش دارش و گلویی تر کند. همیشه اول صبح ها تا مینشست توی ماشین در دلش میگفت من با تو هنوز هم میتوانم دست آدم های این شهر را بگیرم. بعد دستی میکشید به موهای نیم سانتی سفید وسط سرش و استارت میزد.
کرونا که آمد، غریبه شده بود انگار؛ با دست هایش، با فرمانی که توی خلوتی سرظهر میشد بالش چرت کوتاهش، با مسافرها و حتی با موهای نیم سانتی وسط سرش. مدتها میشد که چهرهاش بی تفاوت بود و کمتر پیش می آمد که خط های روی پیشانی و گونه هایش تکان بخورند. عادت کرده بود به حرف نزدن. انگار که در فکرش حرف بزند. مسافر که سوار میکرد با همان نگاه اول میرفت توی فکروخیال و می نشست پای حرف صدای توی سرش.
نزدیک دوماه از آن روزها میگذشت. حالا عید نوروز را هم مثل تمام روزهای عادی سال گذرانده بود، با خودش و هم قدم زرد همیشگی. تمام روزها را رفته بود سر خط اما هر روز آدم های کمتری سوار تاکسی شده بودند. محتاط تر شده بود. یادگرفته بود چه چیزهایی را چطور ضدعفونی کند. روزی دوسه بار تاکسی را با وسواس با الکل تمیز میکرد. پسرش یکی دو بار دیگر آمده بود. تعریف کرده بود که با چه زحمتی ماسک و دستکش جدید برایش گیر آورده. بعد حرف های گوینده های خبر را تکرار کرده بود و رفته بود.
هربار که شنیده بود پیرها بیشتر کرونا میگیرند و کمتر زنده میمانند، با صدای توی سرش از مرگ حرف زده بود. فکر کرده بود که چقدر ایمانش به خدا واقعی است؟ هر روز که با تاکسی رفته بود توی شهر، احساس کرده بود که تنهاتر است و همزمان محتاج تر به آدمها برای زندگی. فکر کرده بود به همه چیزهایی که از دست داده، انگار که همیشه وقت داشته برای انجام دادنشان و حالا یکهو زمان صفر شده باشد. از پشت شیشه های ماشین خیلی چیزها دیده بود. تاکسی کوچکش انگار دنیای کرونا زده را جور دیگری برایش روایت کرده بود.
این روزها احساس میکرد صدای توی سرش بلندتر حرف میزند. انگار که حرفها میخورند به در و دیوار ذهنش تا راهی پیدا کنند به دنیای مردم. رفت و پسر جوان طبقه پایینی را که هر روز برایش نان بربری داغ می خرید، صدا زد که بیاید و حرف های صدای توی سرش را جایی بنویسد. بعد برای اولین بارحرفهای توی سرش را برای او گفت.
گفت که فکر میکند از مردم خیلی کارها بر میآید. مثالش همین کرونا! که تا مردم نخواهند و دست به کار نشوند، تمام نمیشود. گفت که مردم اگر خدا در دلهایشان خانه داشته باشد هزار و یک کار میتوانند بکنند که از دست هیچ کس دیگری ساخته نیست. آدم وقتی خودش را همه کاره عالم نداند، می تواند حتی دنیا را فتح کند! مثالش همین کرونا. رعایت کردن، بیرون نیامدن، کار را تعطیل کردن و تفریح و سفر نرفتن، به فکر مردم بودن میخواهد. آدم هایی میخواهد که خودشان را مرکز دنیا ندانند.
دست کشید به موهای وسط سرش و گفت که همین چند هفته پیش یک مرد جوان را کنار خیابان دیده و همینطور که مردد مانده بدون ماسک سوارش کند یا نه، از فرط بال بال زدن های مرد ترمز کرده و او همانطور که با موبایلش حرف میزد، پریده بود روی صندلی جلوی ماشین. همین که خواسته از آن الکل های ضد عفونی به مرد تعارف کند، گفته بود من کرونا ندارم! تو فقط تندتر برو. در تمام راه هم پشت تلفن درباره سود و سهام داد و بیداد کرده بود و جلوی یک عابر بانک هم پیاده شده بود. بعد به پسر همسایه گفت بنویسد آدم که فقط خودش را مهمترین موجود دنیا بداند، خب حاضر نمیشود از سود و پول و منفعتش بخاطر مردم دست بردارد. بعد دوباره گفت که مردم میتوانند کارهای بزرگی کنند اگر فقط به خودشان نگاه نکنند. درست است کسی را توی قبر دیگری نمیگذارند اما توی همان قبر درباره دیگران که میپرسند! نمی شود که آدم فقط سرش به زندگی خودش باشد و درباره بقیه بگوید به من چه! آن وقت توقع هم داشته باشد همه مشکلات مملکت حل شوند.
داشت همه حرف های توی سرش را میگفت و احساسی را تجربه میکرد که انگار سالها بود به سراغش نیامده. گفت مردم میتوانند خیلی از گرهها را باز کنند. مثالش همین کرونا. در اخبار دیده بود که جوانها میروند توی بیمارستان ها و می شوند همراه نداشته بیماران کرونایی. آب دستشان میدهند، لباس هایشان را عوض میکنند و حتی مینشینند پای حرف ها و دلتنگیهایشان. دیده بود که حتی آب هویج گرفته بودند برای مریضها! یکبار دیگر هم دیده بود که رفتهاند توی قبرستانها و شدهاند غسال آنهایی که به خاک پناه بردهاند.
یک ماه پیش بعد از چند روز که فقط پنجاه تومان درآورده بود، از خط زده بود بیرون که شاید در شهر مسافرعبوری به تورش بخورد. پسر لاغر قد بلندی را دربست سوار کرده بود و پسر همینکه پلاستیکهای بزرگ توی دستش را گذاشته بود صندوق عقب، هنوز نَنشسته توی ماشین، از پشت ماسک شروع کرده بود به گفتن که آن دو پلاستیک پارچه است.همه را ضد عفونی کرده. صبح از برش کار تحویل گرفته. میبرد برای خیاط های داوطلب، که در خانه از آن سرتاسری های سفید بدوزند. امروز ماشینش انگار باتری خالی کرده باشد، دستش را گذاشته توی پوست گردو و این بوده که مزاحم پیرمرد و تاکسیاش شده.
پیرمرد میگفت و همسایه مینوشت. دستی به موهای نیم سانتی وسط سرش کشیده بود و به پسرجوان گفته بود خدا خودت و همه آن خیاط های توی خانه را خیر بدهد که به فکر مردمید. بعد گفته بود که شماها کارهای بزرگی خواهید کرد و تا ساعتها بعد از پیاده کردن پسر، امیدوارانه و پرهیجان، با یک لبخند محو به پهنای تمام صورتش، به آینده فکر کرده بود.
نشسته بود روی مبل رنگ و رو رفته یک نفرهاش. به پسر گفت یک روز در اخبار دیده است که در خارج، پیرمرد و پیرزن های کرونا گرفته را به حال خودشان رها میکنند. چون آنها دیگر توانی برای کار کردن ندارند و با خود فکر کرده، چه میشود که آدم ها میتوانند به این سادگی مرگ یک پیرمرد را تماشا کنند. بعد فهمیده که آدم ها، وقتی خودشان و منافعشان را مهمترین مسئله در دنیا بدانند، پیرمردی که توانی برای کارکردن ندارد، اصلا چرا باید زنده بماند؟!
یکی دو روز بعد از اینکه دولت به حساب راننده های تاکسی و کارگرها و آنهایی که این روزها راه کسب نانشان را از دست دادهاند، چیزکی به اندازه گذران چند روز ریخته بود، بی مسافر از جلوی مسجدی که همیشه ظهرها و شبها خودش را به نماز جماعتش میرساند، رد شده بود. بعد دوماه درش باز بود. تاکسی را گذاشته بود کنار خیابان و وارد که شده بود، جوانهای مسجد کارتنها را ردیف کرده بودند روی فرشها. گونیهای برنج و بستههای ماکارانی و رب و چند نوع جنس دیگر هم گوشه سمت چپ در انبار شده بودند. همان جا فهمیده بود که مسجدیها از اهالی پول جمع کرده اند که مثل همان گزارش اخبار، وسایل خورد و خوراک بخرند برای آنهایی که ارزانتر میخرند و کمتر میخورند. حاج آقا از دور نگاهی انداخته بود و آمده بود استقبال پیرمرد. گفته بود که یک فراخوان ساده مردمی داده اند در محل و به دو روز نکشیده با شش هفت میلیون این اجناس را خریدهاند. پیرمرد همانجا جلوی در ایستاده بود. دلش داشت دور مسجد میچرخید و نفس تازه میکرد و فکرش رفته بود خانه آدمهایی که از سفرههایشان کم کردند تا به این برنجها چند دانه بیشتر اضافه شود.
هنوز میگفت که پسر پرید وسط صدای توی سرش و گفت که یک ایران این روزها گوشه سفره شان را تا کردهاند تا دیگرانی همان حوالی سفره شان را بزرگتر پهن کنند. این را که شنیده سرش را تکیه داد به پشتی رنگ و رو رفته و تخت مبل. چشمهایش را بست و چند دقیقه به صدای توی سرش گوش داد. دلش چرخید دور تمام مسجد های شهر که حالا درهایشان برای پهن کردن سفره خدا باز شده. بعد چندبار پیش خودش قربان صدقه آن جوان لاغر دربستی رفت. روی موهای نیم سانتی وسط سرش دست کشید. چین و چروکهای پیشانی و گونهاش تکان خوردند. هوای اتاق بی رنگ و لعابش را عمیق نفس کشید و بعد گفت، مردم اگر خدا در دلهایشان خانه کرده باشد، می توانند دنیا را فتح کنند.