پنجاه و پنج روز از آن روز کذایی که اولین مورد ابتلای قطعی به کرونا در ایران اعلام شد، گذشته است. بعضی پنجاه و پنج روز است که در قرنطینه اند، برخی یک ماه، بعضی ها چند هفته و بعضی های دیگر هم هیچ!
هیچ که میگویم فکرتان نرود به اینکه عجب آدم بی مسئولیت و بی فکری بوده که دو روز در خانه نمانده و هزار حرف و بد و بیراه توی ذهنتان نثارش کنید. البته شاید هم داشته باشیم در این هشتاد میلیون نفر چند نفری را با همین اوصاف اما در ذهن من تصویر کسانی است که از همان روز ها و شاید ساعت های اول، با آن لباس های سرتاسری و ماسک و دستکش و یا حتی بدون اینها، آمدند روی صحنه ای که کرونا در جهان ترتیب داده بود.
اینجا ایران است. جایی حوالی خاورمیانه یا بهتر بگویم غرب آسیا. کشوری که از نظر اهل تجدد جهان چندمی است. کشوری در قلب بحران های منطقه ای. کشوری همواره در برهه حساس کنونی! کشوری در میانه جنگ و پایگاه های نظامی، که میگفتند آمده اند امنیت بیاورند اما بدبختی آورده اند، خرابی آورده اند، فقر آورده اند، کشتار و البته ناامنی. اینجا ایران است. جایی حوالی داعش و طالبان و القاعده. جایی حوالی کودکان زیرآوار مانده یمنی و کودکان سرگردان میان خرابه های عراقی. جایی نزدیک آوار های سوریه و مردم تنگ دست پاکستانی. جایی نزدیک مسلمانان سرکوب شده آذربایجانی.
اینجا همان جایی است که مردمش چهل سال است زیر فشار تحریم زندگی کرده اند. جایی که جهان اولی ها سال به سال نسل جدیدی از تحریم ها برایش زاییده اند! جایی که توسعه یافته های طرفدار حقوق بشر اجازه تامین نیاز های درمانی برای جان انسان هایش را نمیدهند. جایی که گردن کلفت های دنیا چهل سال است بر علیه مردمش پیمان برادری بسته اند. جایی که هزار و یک رسانه هر روز بمبارانش می کنند. جایی با هزار و یک مشکل و مسئله داخلی. از مدیریت بحران تا بحران مدیریت و صنعت و اقتصاد و عدالت و معیشت و رسانه و حتی بی هزینه بودن حرف مفت! جایی که تولید کننده اش روی جنس ایرانی مارک خارجی میزنند که مردمش بخرند. جایی که آدم ها برای باور کردن پیشرفت ها هزار دلیل و مدرک میخواهند اما برای پذیرفتن کمی و کاستی ها فقط یک کلیپ اینستاگرامی. اینجا همان جایی است که سلبریتی هایش بچه هایشان را در خاکش به دنیا نمی آورند اما با پول مردم و رسانه هایش بزرگشان می کنند!
جایی که هنوز خیلی چیزها ندارد. دو ماه پیش که پای کرونا به اینجا باز شد همه چیز بهم ریخته بود. رییس جمهور پیدایش نبود! شیلد و گان برای کادر درمان کم داشتیم. ماسک و مایع ضدعفونی کننده، شده بود جنس نایاب و ارزشمند داروخانه ها. چند محموله احتکار کشف شده بود. هر روز آمار ابتلا بیشتر میشد و البته آمار مرگ و میر. در مجازی تصاویر کمبود تجهیزات در بیمارستان ها، صف های مردم جلوی داروخانه ها، نبود ماسک و دستکش و پر شدن طرفیت بیمارستان ها دست به دست میشد. ترس از قرنطینه شدن و نشدن، ترس از بیماری داشتن و نداشتن، اضطراب ادامه زندگی را داشتن و نداشتن، تدفین ترسناک و غریبانه کرونایی های از دنیا رفته، اطلاعات درست و کافی درباره بیماری نداشتن، فکر و خیال دخل و خرج زندگی در روزهای مبهم آینده را داشتن و چیزهای دیگر هر روز به زندگی ایرانی های بیشتری پا می گذاشت.
امروز اما نزدیک دو ماه است که از آن روزها گذشته. همان دو سه هفته اول بود که جهادی ها خودشان را جمع و جور کردند و زدند به دریا. چرخ خیاطی دست و پا کردند، با بیمارستان ها هماهنگ کردند، پارچه ها را جور کردند، هر طوری بود یک مکان برای استقرار همه اینها پیدا کردند و بعد فراخوان زدند که خیاط ها بیایند وسط. ماسک و گان دوختند. ماشین میخواستند لباس های آماده را بار کند ببرد تا بیمارستان، پارچه های جدید را بردارد بیارد برای کارگاه.فراخوان زدند که دست به فرمان ها بیایند وسط. آنطرف شهر گروه دیگری آستین بالا زدند، دستکش دست کردند و ماسک به صورت زدند، یک مسجدی، حسنیه ای، خانه ای حتی دست و پا کردند، وسایل ضد عفونی را با هر قیمت که بود خریدند و دور هم دورادور ماسک و دستکش و مایع ضد عفونی بسته بندی کردند. بردند در کوچه ها، محله ها و خیابان ها. تک به تک در زدند، تحویل دادند، یک دست شما درد نکنه، خدا خیرتان بدهد تحویل گرفتند و برگشتند که دوباره ماسک و دستکش کنند برای بسته بندی ها. شیفت شبی ها سرتاسری پوشیده و نپوشیده، یکی یک سمپاش کول گرفتند و راه افتادند در خیابان ها و هرچه را میشد، از کرونا شستند. از در خانه ها و کرکره مغازه ها تا نیمکت های پارک ها و کف خیابان ها!
بیمارستان ها را هم فتح کردند. دل از ترس خالی کردند و رفتند کمک کار پرستار و پزشک خسته چند هفته استراحت نکرده خانه نرفته نگران. شدند همدم و همراه آنهایی که زن و بچه و دوست و آشنا تنهایشان گذاشته بودند یا نتوانسته بودند بمانند. شدند طی کش کف بیمارستان ها. افتادند به جان هویج ها و پرتغال ها و سیب ها و خلاصه هرچه دم دست بود از میوه ها که بیمارهای گرفتار و کادر درمان پرکار جان بگیرند. راه افتادند دنبال مرغ و گوشت و برنج و عدس و سبزی و پیاز و یک آشپزخانه کوچک، ندا دادند، آشپز ها رسیدند و آش و زرشک پلو و سوپ و قرمه سبزی بار گذاشتند برای آنهایی که این روزها سفره هایشان کوچک ترهم شده. دل قرص کردند و راه افتادند به سمت قبرستان ها و اموات را غسل دادند، کفن کردند، زیر تابوتشان را گرفتند و بدرقه کردند تا خانه جدید، نماز خوانند، بعد هم دفن کردند. همان روزهایی که زن و بچه هایشان چند متر دورتر تماشا میکردند و اشک میریختند.
شرایط کاسبی ها و درآمدها که سخت شد، ادارات و سازمان ها که تعطیل شد، کارگر های فصلی که بیکار شدند، فکری شدند که برنج و گوشت و حبوبات خورد و خوراکشان را تهیه کنند. فراخوان زدند و واریزی ها شروع شد. بنا بر اعتماد بود. دو هزار تومن پنج هزار تومن بیست هزار تومن پنجاه هزار تومن، یک میلیون تومن، یکهو شب می خوابیدند صبح بیدار میشدند حسابشان شده بود 5-6 میلیون تومن! دست به کار میشدند. دوباره خرید و حسینیه و بسته بندی و ضدعفونی و خانه به خانه دعای خیر و حال خوب.
آنقدر همه جا را پر کرده اند که هر چه بگویی بازهم کسانی هستند که دور از چشم ها و دوربین ها پای کار مانده اند که این مردم بمانند. حتی در خانه هایشان، پای اجاق ها و چرخ خیاطی ها و حتی تلفن ها.
اینجا ایران است. حالا پنجاه و پنج روز از از آن روز کذایی که اولین مورد ابتلای قطعی به کرونا در ایران اعلام شد، می گذرد. اینجا ایران است با همه مشکلات، با تحریم، با دشمنی، با خود کم بینی ها و تحقیرها که خیلی چیزها ندارد. اما مردمی دارد که تا پای جان وسط میدان مانده اند. بچه هایی دارد که هر کار بتوانند برایش میکنند. جوان ها و طلبه هایی دارد که طی می کشند، میت غسل میدهند، آبمیوه میگیرند، شبها خیابان ها را ضدعفونی می کنند. زنان و مردانی دارد که همدم بیماران می شوند، غمخوار آنها که هزینه های ساده زندگی گلویشان را فشرده. ماسک و گان می دوزند، غذا می پزند، ارزاق آماده می کنند.
همان هایی که همیشه بوده اند. همان هایی که به جای خود کم بینی و غر زدن ها، مطالبه کرده اند، راهکار داده اند و کار کرده اند. همان هایی که میدانند مشکل هست، درد هست، سختی هست، اما کمر بسته اند به رفعش، به دفعش، به آسان کردنش. همان ها که ایمان دارند، به این سرزمین و فرداهایش. به این سرزمین و آرمان هایش. همان ها که آن جهان اولی های همیشه روبراه ندارند. همان ها که گردن کلفت های دنیا همه کار کرده اند که دیگر نباشند. همان ها که توسعه یافته های همه چیز تمام، هیچگاه نخواهند داشت.
همان هایی که همیشه هستند. همیشه خواهند بود و فردای روشن این کشور را خواهند ساخت!