ویرگول
ورودثبت نام
رائفه خلیلی
رائفه خلیلی
خواندن ۸ دقیقه·۲ سال پیش

وقتی داشتن گزینه‌های خوب، بد است!

شاید شگفت‌زده نشوید اگر بدانید آدم‌های سالمی که تغذیه خوبی دارند و در کشورهای مرفهی نیز زندگی می‌کنند،‌ اغلب ناخشنود و مضطرب هستند. اما زمانی که زبیگنیو لیپوفسکی (Zbigniew Lipowski) به این موضوع پی برد، بسیار شگفت‌زده و متعجب شد. او در سال ۱۹۵۵ از دوبلین به آمریکای شمالی مهاجرت کرد و در اواسط دهه‌ی ۱۹۶۰ مسئول روانپزشکی دو بیمارستان در مونترال (یعنی بیمارستان رویال ویکتوریا و بیمارستان عصب‌شناسی مونترال) شد. در دورانی که در این دو بیمارستان مشغول کار بود، با خود فکر کرد که چرا بسیاری از مردمی که در چنین شرایط خوبی زندگی می‌کنند، این‌قدر مضطرب هستند؟

لیپوفسکی در لهستان به دنیا آمد و در سال ۱۹۴۴ در قیام ورشو شرکت کرد که خیزشی بر علیه ارتش آلمان بود و در آن بیش از دویست هزار غیر نظامی کشته شدند. او با تظاهر به این‌که یک مهاجر فرانسوی در حال بازگشت به فرانسه است، یکی از معدود افراد خوش‌شانسی بود که توانست جان سالم به در ببرد و فرار کند.

او بعدها گفت: آن دو ماه، مهم‌ترین تجربه‌ی زندگی من بود. بوی بدن‌های در حال سوختن روز و شب با ما بود. ما هر روز بمباران و گلوله‌باران می‌شدیم، غذا بسیار کمیاب بود و آب را باید شبانه از چاهی که کمی با ما فاصله داشت، تهیه می‌کردیم. آن‌قدر گرسنه بودم که دچار هذیان شده و غذاهای خیالی می‌خوردم.

با این حال، او در آمریکای شمالی به فراوانی و آسودگی دست یافت. وقتی که لیپوفسکی به این تضاد فکر می‌کرد، الاغ بوریدان را به خاطر آورد: یک الاغ فرضی که بین دو دسته علف کاملاً یکسان قرار گرفته است. الاغ مردد است و در نهایت نمی‌تواند تصمیم بگیرد کدام دسته علف را بخورد و از گرسنگی می‌میرد.

این الاغ نام خود را از ژان بوریدان دارد. ژان بوریدان فیلسوف نام‌گرا و کشیش کاتولیک قرن چهاردهم است که مطالب زیادی در مورد اراده‌ی آزاد نوشته است. به گفته‌ی بوریدان، اراده‌ی آزاد گاهی اوقات می‌تواند به بی‌عملی منجر شود: نوعی ناتوانی در انتخاب به دلیل تردید بیش از حد و به طور بالقوه، انتخاب بیش از حد. الاغ بوریدان هم به نحوی قربانی همین آزادی اراده است (هر چند هیچ‌ اسبی از هیچ نوعی در نوشته‌های بوریدان دیده نمی‌شود!).

این سناریو به لیپوفسکی در توضیح نوع اضطرابی که در اطراف خود می‌دید، کمک کرد. او آن را تعارض گرایش – گرایش نامید. به این معنی که در رویارویی با گزینه‌های خوب و جذاب نمی‌توان به سرعت یکی را انتخاب کرد. علاوه بر این، حتی وقتی یکی از گزینه‌ها را انتخاب می‌کنید، در مورد فرصت‌هایی که ممکن است از دست داده باشید مضطرب می‌شوید: شاید آن دسته علف دیگر شیرین‌تر باشد!

لیپوفسکی در مقاله‌ای که در سال ۱۹۷۰ در مجله‌ی اَمِریکن ژورنال منتشر شد، نظریه‌ی خود را به صورت خلاصه بیان کرد. او نوشت: من معتقدم به طور خاص، فراوانی بیش از حد گزینه‌های جذاب که رفاه و پیچیدگی جوامع آن را تشدید می‌‌کند، به تضاد، ناامیدی، تنش اشتیاقی تسکین‌نیافته، گرایشات بیشتر و تعارض بیشتر می‌انجامد؛ یک چرخه‌ی معیوب واقعی. این چرخه‌ی معیوب، به نوبه‌ی خود، احتمالاً اثرات گسترده و شاید زیان‌باری بر سلامت روانی و جسمی افراد درگیر خواهد داشت. لیپوفسکی به این نتیجه رسید که فراوانی بیش از حد سناریوهای خوب، منبع اصلی اضطرابی است که در پیرامون خود می‌دید. او نوشت: این‌جا در سرزمین فراوانی، سرنوشت الاغ بوریدان در انتظار ماست.

هر چند کار لیپوفسکی در آن زمان مورد توجه قرار گرفت اما خیلی زود به دست فراموشی سپرده شد.

سی سال بعد روانشناسی از دانشگاه کلمبیا به نام شینا آیینگار ایده‌ی تعارض ناشی از وجود انتخاب‌های بیش از حد را دوباره زنده کرد و بر خلاف لیپوفسکی بیشتر بر نیازهای شناختی تمرکز کرد. سپس روانشناسی به نام بری شوارتز از دانشگاه سوارثمور نام این مفهوم را به تضاد انتخاب تغییر داد و این نام را رایج کرد.

او دریافت اگر خریداران مجبور باشند بین شکلات و مربا یکی را انتخاب کنند؛ وقتی با شش گزینه روبرو باشند احتمال بیشتری دارد که انتخاب خود را انجام دهند نسبت به حالتی که بیست و چهار یا سی انتخاب داشته باشند و علاوه بر این، از انتخاب نهایی خود خرسندی بیشتری نیز دارند. آیینگار به این نتیجه رسید که انتخاب‌های زیاد سبب کاهش انگیزش می‌شود. با این حال، این‌که دقیقاً چرا چنین چیزی رخ می‌دهد ناشناخته باقی ماند. یک احتمال که او در نتیجه‌گیری خود در نظر گرفت این بود که فراوانی گزینه‌ها انتخاب‌کنندگان را هم‌زمان جذب و دفع می‌کند؛ یک توضیحِ مبتنی بر احساسات که به آنچه لیپوفسکی در نظر گرفته بود، بی‌شباهت نبود. با این حال، این مسابقه‌ی طناب‌کشی عاطفیِ نهفته بیشتر در حد حدس و گمان باقی ماند تا یک واقعیت علمی.

هم‌زمان که آیینگار و شواتز مشغول مقاله نوشتن درباره‌ی این موضوع بودند، آمیتای شنهاو - که اکنون روانشناس دانشگاه پرینستون است- شروع به بررسی مقالات اضطراب کرد؛ یکی از احساسات اصلی که افراد وقتی به دو جهت متفاوت گرایش دارند احساس می‌کنند. شنهاو در حین مطالعه‌ی مقالات متوجه شد که طراحی آزمون‌هایی که در بررسی اضطراب استفاده شده‌اند ماهیت منفی دارند. او گفت در بررسی حالت‌های هیجانی مضطرب معمولاً از محرک‌های منفی مانند شوک الکتریکی استفاده می‌شود؛ چیزی که شما را مضطرب کند و بخواهید از آن دوری کنید. از سوی دیگر، در مطالعه‌ی انتخاب آزمایش‌گران بیشتر بر روی نیازهای شناختی و نتایج تصمیمات تمرکز می‌کنند و نه تجربه‌ی اضطرابِ حینِ انتخاب.

به این ترتیب، شنهاو تا حدودی از مقاله‌ی لیپوفسکی الهام گرفت و تصمیم به بررسی این موضوع گرفت که آیا انتخاب از میان گزینه‌های جذاب به خودی خود می‌تواند سبب اضطراب شود؟ و آیا این اضطراب ناشی از نوعی رفت و برگشت عاطفی است که لیپوفسکی حدس زده بود؟ او گفت اگر به این موضوع فکر کنید، می‌بینید که یک روند رایج در زمان‌هایی است مجبوریم بین چند تجربه‌ی همزمان، یکی را انتخاب کنیم. مثلاً وقتی می‌خواهیم تصمیم بگیریم کجا ادامه تحصیل بدهیم یا برای شام امشب کجا برویم.

در یک سری از مطالعات تصویری، شنهاو و یک عصب‌شناس شناختی در هاروارد به نام رندی باکنر، به مشاهده‌ی دانشجویانی پرداختند که انتخاب‌های متنوعی داشتند. یک تا سه روز پیش از مطالعه‌ی واقعی، شنهاو و باکنر از همه‌ی شرکت‌کنندگان خواستند بیش از سیصد محصول مختلف را ارزیابی کنند؛ از آی‌پاد و دوربین‌های دیجیتال گرفته تا بطری آب و تیشرت.

هنگامی که آزمایش شروع شد، پس از قرار دادن هر شرکت‌کننده در اسکنر Fmri، تصاویری از اشیاء به آن‌ها نشان داده شد و از آن‌ها خواسته شد که مشخص کنند کدام یک را ترجیح می‌دهند: مثلاً بین یک دوربین عکاسی دیجیتال و یک دوربین فیلم‌برداری کدام‌یک را انتخاب می‌کنند؟ (به شرکت‌کنندگان گفته شد که در پایان پژوهش، یکی از انتخاب‌های خود در یکی از کارآزمایی‌ها را دریافت خواهند کرد.)

هر انتخاب میان دو محصول با ارزش مشابه ـ هر دو نسبتاً کم‌ارزش یا هر دو نسبتاً با ارزش ـ یا دو محصول از دو انتهای طیف کم‌ارزش و ارزشمند، بود. پس از این‌که شرکت‌کنندگان تمام انتخاب‌های خود را انجام دادند، از آن‌ها خواسته شد تا هر تصمیم خود را در یک سری مقیاس‌های پنج‌درجه‌ای رتبه‌بندی کنند و مشخص کنند: انتخابی که کردند از نظر عاطفی چقدر احساس مثبت در آن‌ها ایجاد کرد؟ چقدر آن‌ها را مضطرب کرد؟ چقدر مطمئن بودند همان چیزی را که می‌خواستند انتخاب کرده‌اند؟

همچنین به شرکت‌کنندگان این فرصت شگفت‌انگیز داده شد که انتخاب خود را تغییر دهند: اگر آن‌ها می‌خواستند فرآیند انتخاب را تکرار کنند آیا این بار گزینه‌ی دیگری را انتخاب می‌کردند؟

جای تعجب نیست که وقتی از افراد خواسته شد بین گزینه‌هایی مانند آی‌پاد و یک بسته بیسکوییت چوب‌شور یکی را انتخاب کنند، آن‌ها احساس اضطراب خاصی نداشتند: انتخاب مشخص بود و همه‌چیز خوب بود. زمانی که هر دو انتخاب کم‌ارزش بودند نیز افراد به طور مشخص نه خوشحال بودند و نه مضطرب. اما وقتی که چند گزینه‌ی خیلی خوب ـ مثلاً یک دوربین عکاسی دیجیتال و یک دوربین فیلم‌برداری ـ در دسترس بود؛ همان‌طور که لیپوفسکی پیش‌بینی کرده بود، اضطراب به اوج خود رسید. انتخاب‌های بین‌ چیزهایی که بیش‌ترین ارزش را داشتند، هم مثبت‌ترین و هم پر‌اضطراب‌ترین انتخاب‌ها بودند. مطالعه با حداکثر شش گزینه در هر انتخاب تکرار شد و هر چه افراد انتخاب‌های بیشتری داشتند، احساس اضطراب بیشتری نیز داشتند. به گفته‌ی شنهاو «وقتی گزینه‌های خوب بیشتری دارید، احساس بهتری ندارید. فقط احساس اضطراب بیشتری دارید».

داده‌های عصبی که شنهاو و باکنر جمع‌آوری کردند نیز همین نتیجه را نشان داد. در هر انتخاب، تفکیک بسیار واضحی بین نواحی درگیر مرتبط با مثبت‌بودن و مرتبط با اضطراب در مغز وجود داشت. به عبارت دیگر در مورد مثبت‌بودن (میزان ارزش خودِ گزینه‌ی خوب) یک الگوی کاملاً واضح دنبال می‌شد؛ در حالی درباره‌ی اضطرابِ انجام هر انتخاب، الگوی واضح و متمایز دیگری دنبال می‌شد. فعالیت در مناطق مرتبط با اضطراب، در واقع، پیش‌بینی می‌کرد که چقدر احتمال دارد که فرد بخواهد به انتخاب اولیه‌ی خود برگردد. هر چه انتخاب اولیه سخت‌تر انجام شده باشد، احتمال برگشت فرد به آن بیشتر خواهد شد. از نظر شنهاو «در واقع ممکن است فرد پس از انجام انتخاب، دچار تعارض شود».

پس شاید چیزی که ما واقعاً می‌بینیم تأثیر ترس قدیمیِ از دست‌دادن، در مغز است. اطراف ما پر است از گزینه‌های عالی برای انتخاب، مکان‌های عالی برای بودن و کارهای عالی برای انجام دادن و این فوق‌العاده است. اما به این فکر کنید که اگر مجبور شویم به یکی از آن‌ها متعهد شویم (آن را انتخاب کنیم)، چه اتفاقی رخ خواهد داد. خودِ شنهاو از این مفهوم تحت عنوان «همبستگی عصبی مشکلات جهان اول» یاد می‌کند. ما می‌دانیم شخص دیگری دارد آن بستنی خوشمزه‌ای که ما انتخاب نکردیم را می‌خورد، شخص دیگری آن موقعیت شغلی که ما رد کردیم را گرفته است.

با این حال، خودِ لیپوفسکی احساس نمی‌کرد که نسبتاً جزئی بودن مشکلاتی که افراد ثروتمند با آن مواجه هستند، به هیچ‌وجه احساسات اضطرابی آن‌ها را کاهش داده باشد. [از نظر او] آنچه با حرکت از کمبودهای زمان جنگ وَرشو به فراوانی و وفور در کشورهای پیشرفته، تغییر می‌کند؛ ماهیت اضطراب نیست بلکه تنها ماهیت و اهمیت خودِ انتخاب است. در یک مورد ممکن است انتخاب‌ها جان‌گداز و دل‌خراش باشند و پای مرگ و زندگی در میان باشد و در دیگری انتخاب‌ها پیش‌پا افتاده و کم‌اهمیت باشند. اما مغز ما این انتخاب‌ها را ارزش‌گذاری نمی‌کند. برای مغز ما، یک انتخاب سخت، به هر حال یک انتخاب سخت است و انتخاب سخت یعنی اضطراب.

این مطلب، حاصل نظرات و دیدگاه‌های شخصی یا تخصصی من نیست بلکه ترجمه‌ی یک مقاله روانشناسی است. اگر دوست داشتید، می‌توانید مقاله‌ی اصلی را در اینجا بخوانید.

اضطراب انتخاباضطرابرفاهروانشناسیرائفه خلیلی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید