قدم که میگذاشت هنوز نمیدانست که واقعا چطور میخواهد این کار را بکند، هنوز حتی نمیدانست که اصلا میتواند موفق شود یا نه، اما یک چیز را خوب میدانست، اینکه او پس از تحمل آن روز ها و شب های سخت، پایانی میخواهد که زنجیر استمرار آن روزگار را بشکند و دیگر زندگی جدیدی داشته باشد.
او در نقطهای بود که دیگر هیچ راه برگشتی وجود نداشت، و از قدیم گفتهاند که تا زمانی که همه آب باریکه ها را قطع نکنی، چشمه را پیدا نمیکنی، اون نیر دیگر مجبور بود که موفق شود. توان و قابلیت های آدمی بسته به شرایط میتواند به شدت فراز و نشیب داشته باشد، وقتی که جز موفق شدن راهی نداری میل به بقا باعث میشود که کارهایی بکنی که خودت هم هیچ ایدهای نداری که قادر به انجامش هستی.
دستکش هایش را پوشید، شیر آب را باز کرد و اسکاج را به مایع ظرفشویی آغشته کرد و اینگونه بود که ظرف ها یکی پس از دیگری شسته شدند، همه ظرف های خانه در سینک و اطراف آن کثیف و روی هم تلنبار شده بودند، اما پس از دو ساعت، آشپزخانه نیز انگار برق میزد، دیگر هیچ ظرف کثیفی نمانده بود و او خوشحال از این موضوع خواست دستکش هایش را در بیاورد که چشمش به گاز افتاد و همانجا قفل شد، دو ماهی تابه بزرگ و یک قابلمه روحی روی گاز بودند که حواسش به هیچ یک از آنها نبود. رمقی برایش نمانده بود اما گویی میخواست تا آخرین قطره مایع ظرفشویی مقاومت کند، اسکاج و سیم ظرفشویی را به مایع ظرفشویی آغشته کرد و به پیکار آنها رفت، این مبارزه بسیار طاقت فرسا بود خصوصا آنجا که تن به تن با قابلمه روحی میجنگید اما بلاخره آن هم تمام شد، جانی برایش نمانده بود اما در کف قابلمه میشود روی خود را دید آنقدر صیقل خورده بود. دستکش ها را به نشانه پیروزی درآورد و آویزان کرد، از درون آنها آب میچکید اما دیگر مهم نبود، چون آن آب، همانی بود که جان ظرفهای کثیف را گرفته بود و این فقط یک معنی داشت، یک پیروزی کامل.
از آشپزخانه بیرون آمد و قبل از اینکه به اتاق خواب برسد، مثل یک قهرمان از خستگی بیهوش شد و روی زمین افتاد.