چند وقتی بود به سرم زده بود بروم نی نوازی یادبگیرم. با کلی پرسوجو خانه استاد پیری را پیدا کردم. خانهاش حوالی توپخانه است. از آن خانهها که هم حیاط دارد، هم حیات. مرا دختر جان خطاب میکند، همیشه هم میگوید دلم میخواست نوهای مثل تو داشتم. من هم نگاهش میکنم، دلم برای پدربزرگ خودم تنگ میشود. خاطره زیاد میگوید. راستش را بخواهید، گاهی حوصله ام را سر میبرد. اما یک خاطره اش را خیلی دوست دارم. همیشه هم خواسته ام برایم بگوید.
در سن و سال جوانی اش، اواخر دهه 30، عاشق دختری میشود به اسم طوبی. طوبی چند سالی از او کوچکتر بوده. یک روز طوبی را با مادرش در بازار میبینید. برای اولین بار و آخرین بار، همانجا صدایش را میشنود که آرام به مادرش میگفته چقدر ساز نی قشنگ است و چقدر نوازنده اش با #غم عجین است. مادرش هم گفته که بهتر است درسش را بخواند و پی مطربی نرود و این چیزها نان و آب نمیشود. از همانجا این بابا میرود دنبال نواختن نی. آن روزها در خیاطخانه شاگرد بوده، ولی بخاطر حواسپرتی، اخراجش میکنند. بعد از آن در کوچه پس کوچهها نی مینواخته. یک روز طوبی از پنجره اتاقش او را نگاه میکرده.( اینجا را خیلی خوب تعریف میکند، بغض میکند و میگوید چشم هایش واقعا دوستداشتنی بودند). چند روز بعد مادر طوبی متوجه میشود نی نوازی در کوچهشان تردد میکند، گندهلاتهای محل را جمع میکند و میآیند بساطش را بهم میریزند. بعد تعریف میکند که خانواده طوبی از آن محله رفتند و هرچه دنبال طوبی گشت پیدایش نکرد.
میگوید سالهاست که #عشق طوبی باعث شده ازدواج نکند و با نی همنشین شود. میگوید طوبی راست میگفته نوازنده نی با غم عجین است. یک قاب شعر هم بالای طاقچه اتاقش زده، همان شعر #مولوی است؛ بشنو از نی چون حکایت میکند...
#frzn