برای اینکه بشه توی بازار ادویه فروشها راه رفت لازم نیست حتما تا استانبول برید، کتابخونهی همهی ما پر از رنگ و بوئه کافی دستمون رو دراز کنیم و قد چند سیر ازش برداریم!
این دست پستها رو سعی میکنم هر چند روز تکرار کنم. فقط برای خوشایند خودم و کتابهای نخوندهام.
فکرش را بکنید که قصدم فقط این بود که از زیر زبانش حرف بکشم. روی کف اتاق کنار او کز کرده بودم و همینطور تماشایش میکردم گویی شاید دیگر هیچوقت دوباره او را نبینم _ موهای قهوهای که هر لحظه به رنگی در میآمد انگار که یک حوض مشروب روی کفپوش چوبی ریخته باشند، انگار در مسابقهی دو شرکت کرده و اکنون مثل ورزشکاری جوان پس از پیروزی از پا درآمده است.
در عنفوان زندگی، جهان به شکل سردستی به دو دسته تقسیم میشود: آنهایی که لذت تن دیگری را چشیدهاند، و آنها که هنوز نه. بعدش تقسیم میشود به آنها که عشق را شناختهاند و آنها که هنوز نه. و باز بعدش اقلکم اگر خوششانس باشیم یا از جهاتی هم بدشانس جهان به دو دسته تقسیم میشود: آنها که بارِ اندوهی را به دوش میکشند و آنها که هنوز نه. این تقسیمات، بی چون و چرا هستند؛ همچون نوار حارهای زمین که از آن گذر میکنیم.
یعنی امشب هم میآید؟ امروز صبح وقتی تلفن زد تا طبق معمول خداحافظی کند، چیز تازهای در صدایش بود؛ طنین تازهای که ترساندم. حالا منتظر نیمه شبم و مثل کسی که دیر زمانیست دارد صبرِ سرآمدهاش را دفن میکند، ناخنهایم در خاک فرو میروند... صدای خودم را میشونم که مثل جادوگر بد ذاتی نجوا میکنم: « میآید. گفتار تنم شده و میآید ... »