rahafilm2
rahafilm2
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

به انگشت نخی خواهم بست

به انگشت نخی خواهم بست

تا فراموش نگردد فردا ،

زندگی شیرین است ،

زندگی باید کرد .

گرچه دیر است ولی ؛

کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ، شاید

به سلامت ز سفر برگردد

بذر امید بکارم ، در دل

لحظه را در یابم .

من به بازار محبت بروم فردا صبح ،

مهربانی خودم ، عرضه کنم ،

یک بغل عشق از آنجا بخرم .

یاد من باشد فردا حتما ،

به سلامی، دل همسایه ی خود شاد کنم ،

بگذرم از سر تقصیر رفیق ،

بنشینم دم در ،

چشم بر کوچه بدوزم با شوق ،

تا که شاید برسد همسفری ،

ببرد این دل مارا با خود .

و بدانم دیگر ،

قهر هم چیز بدیست .

یاد من باشد فردا حتما ،

باور این را بکنم ،

که دگر فرصت نیست ،

و بدانم که اگر دیر کنم ،

مهلتی نیست مرا .

و بدانم که شبی خواهم رفت ،

و شبی هست، که نیست ،

پس از آن فردایی......

به انگشت نخی خواهم بستجالبخواندنیداستان زیباشیرین
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید