Raha Foroozan
Raha Foroozan
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

عشق تلخ است

عشق تلخ است؛

حتی تلخ تر از یک فنجان قهوه مرگ

حتی تلخ تر از یک تخته شکلات 100 درصد

عشق درد دارد، حزن دارد، فراق دارد و فراغ ندارد. درد بی درمانش انتظار است. انتظاری که فرجامش مشخص نیست.

هر از گاهی دلخوش به خنده های پر دردم می شوم و از عمق جان، دلم پر می کشد که بیایی و بگویی:

پیش این خنده های مستی بخش

دامن عقل می دهم از دست

اما ندایی از همان عمق جان بلکه هم عمیق تر می آید و می گوید:

خنده ی تلخ من از گریه غم انگیز تر است

کارم از گریه گذشته ست، بدان می خندم

بر لب پنجره اتاقک قلبم می روم. دست می کشم به روی تاقچه و جز غبار چیزی عایدم نمی شود. آخر کسی کوبه در را نزده که به فکر رفت و روب باشم. حتی نسیم هم با من نامهربان شده. دیگر برایم قاصدک نمی فرستد تا در آسمان در حال غروبم پرپرش کنم. این روزها فقط مشت مشت خاک هدیه دستان نسیم است.

گلدان روی تاقچه در این بهار شکوفه نداده است. فقط چون من اسکلتی خشکیده از جسم بی جانش باقی مانده. در این آسمان بی خورشید حتی ابرها هم با گلدان خشکیده ام قهرند. دیگر به روی شیشه اشک شوق نمی ریزند تا من پنجره را باز و دستانم را کاسه ی اشک های شیرینشان کنم.

فرش های کف اتاق همانطور نو مانده اند اما، فقط در ظاهر. هیچ کس نیامده تا رویشان قدمی بگذارد و ببیند که تار و پودشان از هم پاشیده. گوشه های سقف خوب پاتوقی شده برای عنکبوت های بی خانمان؛ تار تنیده اند و به انتظار طعمه نشسته اند. بیچاره ها خبر ندارند که در چوبی و فرسوده ی این اتاق سال هاست به روی کسی باز نشده و هنوز هم صاحب خانه منتظر میهمان ویژه اش مانده است.

قوری گل قرمزی چینی و سماور زغالی روی میز کوچک کنج اتاق هوس چای کرده اند. چای دم کشیده آن هم با طعم هل و دارچین، درون استکان کمر باریک و نعلبکی گل گلی که طرح های ظریفش با رومیزی قدیمی ست شده و چشمک می زند به آدم تا همیشه آتش سماور روشن باشد و چای به راه. اما افسوس که هنوز عطر چای در این خانه نپیچیده تا کسی را مست و سرخوش کند.

هنوز هم قاب عکس ها خالی اند از جای تو. از پشت بام خانه من ستاره ها پیدا نیستند. دلبر نمی بینند روی پشت بام تا چشم بنوازند و طنازی کنند، بعد هم نیمه های شب رقص کنان نام هایمان را در آسمان کنار هم بنویسند.

این خانه هنوز به انتظارت نشسته است. می بینی؛ انتظار حتی دل این خانه سنگی را هم فشرده. چروک های نشسته بر آجرهایش حتی از پشت گچ و سیمان هم نمایان است.

ای کاش حداقل می دانستی که یک نفر در این خانه چشم به راه تو مانده. اگر می دانستی شاید، روزی از لابه لای پرده های شرم و حیای نگاهت سرت را بالا می آوردی و ویرانه ای را که ناخواسته ساخته ای می دیدی.

افسوس که پایان خوش عشق بعید است و غریب...


عشقانتظاردرد
ای عشق! چه در شرح تو جز «عشق» بگویم/ در ساده ترین شکلی و پیچیده ترینی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید