هر چند وقت یکبار که اینگونه بی قرار می شوم پرنده ی دل را از قفسی که فرسنگ ها فاصله دارد با شما رها می کنم تا بیاید و زیر ناودان طلا بوی نم بارانی که تازه صحن را خیس کرده، استشمام کند و ریه هایش را پرکند از عطر وجود مقدس علوی. می گویم بیاید و برایم به تصویر بکشد برق ایوان طلایتان را که صفایش احوالم را دگرگون می کند. می آید و برایم می گوید از عاشقانه هایی که در صحن حضرت زهرا (س) راه به عرش الهی می یابند. در گوشم زمزمه می کند نوای مداحانی را که یکباره در صحن میان زن و مرد شروع به مدح و ستایش می کنند. هر دفعه که می رود به او گوشزد می کنم شعر روی ایوان را بخواند که خاطره ها با آن دارم:
زائران درگهت را بر در خلد برین
میدهند آواز طبتم فادخلوها خالدین
وقتی بازمی گردد بوی کرَم و جود و سخا می دهد که اذن ورود یافته. با چشمانش می بینم آن زمانی را که بر گرد گنبد زیبایتان گشته. تپش قلبش خون به رگ های خشکیده ام تزریق می کند و آرام دم گوشم نجوا می کند: بیا که مرهم جانت را آورده ام. بنوش و چندی مستی کن از عشقی که بی قرارت کرده است. برایم از چای های شیرین عراقی می گوید که یاد احوالات اربعین را زنده می کند. برایم به تصویر می کشد نمازهای جماعت را زیر سایه بان های درون صحن و بعد هم به توصیه ی من دمی می نشیند در خلوتگاهی که روبروی ضریح است و برایم امین الله می خواند.
دست می کشد به دیوار حرم و خنکای آن، آتش درونش را سرد می کند. به نیابت از من بوسه می زند بر ضریحی که عالم بر گردش می گردد و سر به سجده می گذارد تا مثل رود جاری شوند اشک هایی که از شوق دیدار دیگر یارای بند ماندن در حصار چشمانش را ندارند. می ریزند و می بَرند با خود غباری را که مدتی است بر این دل ِتنگِ بی قرار نشسته است. نفس می کشد در هوایتان تا مروّح شود دل و جانش و رنگی دوباره بگیرد کالبدش.
آقای من؛
به قول شاعر« سلام می دهم و دلخوشم که فرمودید هرآنکه در دل خود یاد ماست زائر ماست». خودمانی بگویم آقا جان، دلم برایتان تنگ شده. دعا و زیارت بهانه است، می خواهم بیایم و یک دل سیر نگاهتان کنم. گفته اید از حب شما متلاشی می شود تار و پود انسان، پس چرا هنوز هم بند سالم در بدنم وجود دارد؟
پرنده ی دل می گوید از چراغانی شب میلادتان، از گل های تر و تازه ی چیده شده جلوی نرده های مشبک، از عطر دل انگیز پیچیده شده در خانه ی پدری مان و برای من می ماند تنها حسرت و افسوسی که بغضش راه گلو را می بندد. راه بلد شده این پرنده چموش و خوب می داند سِرّ درونم را. می آید، گاه و بی گاه، شب و روز و خستگی نمی شناسد. چشم بسته بال می زند تا خود منزلگه عشق.
ای مولای من؛ چراغ این دل را با لبخندت روشن کن تا آن روز که به دیدار روی چون ماهت مشرف می شوم، شرمگین و خجل از عشقی نباشم که در آن رسم عاشقی را خوب بجا نیاورده ام.
ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده...