ویرگول
ورودثبت نام
Raha Madadi
Raha Madadiدلنوشته
Raha Madadi
Raha Madadi
خواندن ۱ دقیقه·۵ ماه پیش

بازگشت ترمه و فرهاد

دو روز گذشت…

دو روز بی‌فرهاد،

بی‌ترمه،

بی آن نگاه‌هایی که بی‌کلام، هزار حرف را می‌گفتند.

ساعت‌ها کش آمد،

ثانیه‌ها سنگین شدند

و نبودِ هم،

شبیه آواری بود که آرام‌آرام،

بر دلشان فرود می‌آمد.

ترمه رفت…

اما نه با دلِ آرام.

رفت، که شاید در نبود،

به بودن ایمان بیاورد.

رفت، با تمام تصویرهایی که از فرهاد در ذهنش گل کرده بود…

خنده‌های گاه‌به‌گاهش،

چایِ عصرانه‌ی دونفره(آرزویی که باید واقعی شود)،

و آن «بمان» نگفته‌ای که در چشم‌هایش لانه داشت.

فرهاد ماند…

اما نه با دلِ مطمئن.

ماند، که شاید در تنهایی،

شجاعت خودش را بازیابد،

ماند با تمام بوی او در بالش‌ها،

و لباسی که هنوز عطر تنش را داشت.

هر دو می‌دانستند:

نه جدایی آسان است

و نه بازگشت

اما میان رفتن و ماندن،

دلتنگی،

کار خودش را کرد.

شبِ سوم،

پیامی بی‌کلام میان‌شان رد شد.

یک نقطه… فقط یک نقطه،

اما پشت آن هزار واژه جا خوش کرده بود.

فرهاد نوشت:

«کاش می‌شد دوباره بیای…

که برای کامل‌ کردنِ آنچه هنوز ناتمام مانده.»

ترمه جواب داد:

«من هنوز همانم…

فقط یاد گرفتم،

که عشق باید روشنی بیاورد،

نه سایه…

اما دلم روشن‌تر است وقتی تو هستی.»

و این‌گونه،

نه به رسمِ قصه‌ها که ناگهان همه‌چیز خوب شود،

بلکه آرام‌آرام،

قدم‌زنان، با دل‌هایی زخمی اما زنده،

بازگشتند

به سمتی که «ما» آغاز شده بود.

بلکه برای ساختن آینده‌ای

که در آن عشق،

نه قفسی باشد و نه سایه،

که پناهی باشد از هرچه نبودن

ترمهدلعشق
۵
۰
Raha Madadi
Raha Madadi
دلنوشته
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید