چه در من گذشت؟
نمیدانم…
تنها میدانم از لحظهای که نگاهت را یافتم،
جهانم دگرگون شد.
پیش از تو، روزها بینام بودند
شبها، خاموشتر از سکوت
و من…
چون کاغذی سپید
بیقصه، بیطرح، بینبض.
اما تو آمدی…
با نگاهی که از جنس شعر و صدایی که بوی آرامش میداد.
دست کشیدی روی جان خستهام
و بیآنکه بدانی، زخمهای پنهانم را مرهم شدی.
حالا نمیدانم
چگونه پیش از تو نزندگی میکردم
چگونه جهان را میدیدم بیکه در آن، تو باشی.
تو جاری شدی
در من
مثل شعر، مثل نسیم،
مثل حقیقتی بیانکار.
من تنها یک واژهام
در جملهی بلندِ «دوستت دارم»
که بیتو، ناتمام میماند