آغوشت مثل یک راز سر به مهر بود،
حسی که هیچوقت به زبان نیامده بود و در عمق وجودم میدرخشید.
وقتی در آغوشت فرو رفتم، زمان ایستاد و دنیا به رنگ دیگری درآمد،
لحظهها رنگ گرفتند و هر نفس، جادوییترین ترانهی عاشقی بود.
آغوش تو نه فقط پناه بود،
که دنیایی تازه، پر از نوری بیانتها و آرامشی عمیق.
حسی که هرگز پیش از آن نچشیده بودم،
چون گلی بود در زمستانی سرد، شکفته در بهارِ قلب من.
در آغوشت بودم و همهی ترسها، همهی دردها، همهی فاصلهها
چون برف نرم و سبک آب شدند و رفتند،
تنها تو ماندی، تنها این حس ناب،
که هر بار در کنارت بودن، زندگی را دوباره معنا میکند.
آغوشت، آن حس نابی بود که دلم همیشه برایش میتپید،
و حالا که یافتهامش، میخواهم تا ابد در آن بمانم،
تا هر لحظهاش را نفس بکشم و به یاد بسپارم،
عاشقانهترین حس زندگی را، در آغوش تو.