یکم:
آسیب دیدگی شخصیتی ، گرایشات ناسالم خلقی ، کمبود شدید انرژی روانی، میل به انزوا و افسردگی خفیف.
اینها نتیجه ی تستی بود که سال اخر دانشگاهم در تهران و آن هم از روی اجبار انجام دادم. تست معروف mbti با چند صد سوال و یک مشاوره ی سه نفره با دو روانشناس ماهر و باتجربه. اما چه چیزی مرا به آنجا رساند؟
خروج من از شهرستان و ورودم به تهران برای درس خواندن در دانشگاه خیلی هم مطابق انتظاراتم پیش نرفت. تغییرات در افکار و عقاید به مرور بیشتر و بیشتر شد و بنظر می رسید سرعتش کمی بیشتر از میزان تحمل من بود. به این موارد یک شکست عشقی زیبا و بی نقص هم در سال دوم اضافه شد تا دیگر همه چیز برای یک زندگی ابزورد فراهم شود. کارم شده بود نشخوار کردن کتابهایی که از انقلاب می گرفتم در کافه های دنج با یکی دو دوستم که وضعیت بهتری از من نداشتند. البته دوستانم گل و سیگار هم می کشیدند ولی من بجز سیگار آن هم در حد کم به چیز دیگری علاقه نداشتم وکاملا مطمئن بودم به جز دردسر جدید هیچ چیزی ندارند. افت تحصیلی داشتم. زیاد میخوابیدم و امیدواری را احمقانه می دانستم. اما خب امید هم غریزی است و خوشبختانه کاری به اعتقاد من و شما ندارد.خلاصه اینکه همه چیز سیاه متمایل به قهوه ای بود و من هم ظاهرا تسلیم بودم.
این وضعیت کم و بیش ادامه داشت و من هم تقریبا عادت کرده بودم. اما همه میدانند عادت کردن به معنای بهتر شدن نیست و حفره های سیاه توی روحم همه چیز را می بلعید. من خسته بودم و دلسرد و اشباع شده بودم از فلسفه ها و حرف ها. احساس می کردم نویسندگان آن کتابها هم دیگر چیزی برای گفتن ندارند و حنای گفته هایشان هم رنگی ندارد. حتی یک روز در تنهایی ام خطاب به یکی از نویستده ها بلند بلند گفتم: تو هم یک بدبختی مثل من. بعد که به خودم آمدم خنده ام گرفت.
دوم:
هنگامی که به کودک نام پرنده را می آموزید، او دیگر پرنده ای نخواهد دید. این جمله را یک روز به طور اتفاقی توی تلگرام دیدم. مرموز و جالب بود.نام کریشنا مورتی زیرش قید شده بود. اسمش را قبلا شنیده بودم اما هیچ وقت کنجکاو نبودم چیزی از او بخوانم. این جمله اما خیلی کنجکاوم کرد که حداقل سری به کتابهایش بزنم و تورقی بکنم. یکی از مزیت های زندگی در ایران عدم وجود قانون کپی رایت است. بنابراین کمتر از یک ساعت بعد کتابهایی که روح خود مرحوم هم از وجودش خبر نداشت در لپتاپم ذخیره شده بود. شروع کردم به خواندن و مدام تعجبم بیشتر می شد که چرا در مقایسه با خیلی از نویسندگان و کتابهای صد من یک غاز اینقدر گمنام و مهجور است. فلسفه خوانان و فلسفه بافان حرفه ای زیادی دیده بودم اما چرا هیچکدام نامی از کریشنامورتی نبرده بودند؟! بعد ها به این نتیجه رسیدم که جامعه فلسفه را هم یک نوع مد و موج بازی می بیند و به جز جویدن و تف کردن کار دیگری با آن نمی کند.
سوم:
از بزرگی که اسمش یادم نیست می پرسند از این همه مراقبه چه چیزی به دست آوردی؟ او هم در جواب می گوید چیزی به دست نیاوردم ولی در عوض خیلی چیزها را از دست دادم. چیزهایی مثل خشم ، ترس، تکبر ، طمع و ...
حکایت من و کریشنا هم این مدلی است. کریشنا مورتی نه به شما وعده ی ثروتمند شدن می دهد ، نه درمان بیماری ها ، نه جذب کردن جفت و معشوق ، و نه حتی عرفان و خداشناسی. او فقط کمک می کند از دست بدهید. چرا که ما با افکارمان پدر خودمان و دنیا را درآورده ایم. توهم روی توهم انبار کرده ایم و از یک خلوص و شفافیت عمیق و کودک وار به سمت مسئله ساختن از همه چیز رفته ایم. انسان به فضا می فرستیم ، هسته ی اتم می شکافیم و به پیشرفت های مافوق تصور تکنولوژیک دست پیدا کرده ایم اما از خودمان هیچ چیز نمی دانیم ، بنابراین شروع میکنیم به ایجاد چرخه های وحشتناک و دیوانه وار خودتخریبی ، طبیعت زدایی، رابطه بازی و سکس ، جنگ و هزار و یک چیز دیگر. نگاه کریشنا مورتی به انسان بسیار ساده اما فوق العاده عمیق است. گاهی توی ذوقتان می زند و گاهی توی صورتتان. بی رحمانه تمام عقاید و افکار و خط قرمزهایمان را به چالش می کشد و خواننده و شنونده را در یک خلسه ی عمیق تنها می گذارد. از عشق ، مرگ ، تنهایی ، هویت ، رنج و ... می گوید اما ایده ای در این موضوعات به شما نمی دهد و اندیشه ی بی هویت را چراغ راه می داند.
آخر:
حالا امروز وضعیت من نسبت به دو سال پیش خیلی تفاوت کرده است. نمی گویم هیچ مشکلی ندارم اما هم زیستی ام با خودم و جهان اصلا قابل مقایسه با آن روزها نیست. با افکارم هم هویت نمی شوم و به آنها نمی چسبم. خب طبیعی است که با تغییر لایه های زیرین ، لایه های بالاتر خود به خود اصلاح می شوند و برای من هم این اتفاق افتاد و ظواهر زندگی ام هم تغییرات رضایت بخشی کرد که البته نیاز به شرح دادن نیست چون هدفم از نوشته را تحت تاثیر قرار می دهد. دوست داشتم توی متن از نویسنده ها و کتابهای مختلفی نام ببرم اما فکر کردم که این کار باعث حساسیت ذهن طرفدارانشان می شود و اصل مطلب را به حاشیه می برد. ضمن اینکه کریشنا مورتی هم از این کارها خوشش نمیاد:)). بنا براین حرفی ندارم جز اینکه مواظب غذایی که به خورد روحتان می دهید باشید.