∆Nima∆
∆Nima∆
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

طرلان

روزی ماده طرلانی بر درختی خسبید
جوجه گنجشکی از مادرش پرسید
مادر آن کیست
مادرش گفت او پرنده ای شکاریست
از طرلان بپرسیدند خجل نیستی از خسبیدن
طرلان بپاسخ دادشان
خجل باشد آنکه مرا خسباند
آن روزگار غریب که مرا دراند
آن باد مهیب که مرا پراند
مرا با جوجه هایم پراند
خجل باشد آن باد که مرا دوست نداشت
جوجه هایم را دوست داشت
مرا نبرد
خجل باشد آن بی‌گناهی جوجه هایم
که عشق را در این بیابان خشک دلم رواند
دلی که هر روز صد آواز خوان می خوراند
خجل باشد این چشم که مرگ زندگانی ام را دید
خجل باشد این گوش که گریه کودکانم را شنید
خجل باشد این زخم ها که مرگ نشدند
خجل باشد آن مردی که مرد من شکار کرد
جوجه هایش را ندید
خجل باشد آن مرد من که حال با جوجه هایم است
و من تنها
آن‌قدر خجل واجب دارم که نیستند خجل
که کتابی شود خواندنی
ولیک پاسخ واجب تر از آن نیست به خود
که ای طرلان خجل باش از قضاوت زودهنگام آدمی
که تحمل تقدیر هرچند خون جگر است
ولیک لعل شود سنگ در مقام صبر

شعرادبیاتشعرمشعر پارسیشعر رویایی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید