من علی هستم. سی و نه سال دارم و مدیرعامل یک مجموعهی تبلیغات دیجیتال هستم با سی و چهار نفر نیرو. تیم فوقالعادهای دارم. همهشان با استعداد و خلاق هستند. توی جلسات بهشان میگویم که چقدر بابت همراهیشان خوشحالم و به بودنشان در شرکتم دلگرمم. این را فقط برای دلخوشکنک نمیگویم، واقعا باور دارم که اگر یک روز اینترنت قطع بشود و دیگر نتوانیم در این صنعت کار بکنیم باز میشود با همین تیم یک کاری راه بیندازیم و موفق باشیم. شاید به نظرتان کلیشهای بیاید ولی من واقعا حس میکنم این بچهها خانوادهام هستند.
همیشه فکر میکردم بچههای تیم هم من را دوست دارند و به شرکتی که با هم ساختهایم وفاداراند. خب چند ماهی است که معلوم شده اینطورها که من خیال میکردم نیست. پارسال بعد از تعطیلات عید نوروز یکی یکی ایمیلهای استعفا به طرفم روانه شد. اولش باورم نمیشد. فکر میکردم دارند سر به سرم میگذارند، آخر ما با هم صمیمی هستیم و پیش میآید که با هم شوخی هم بکنیم. اما قضیه جدی بود. به کارشناس اچ آرمان گفتم چطور ممکن است سه نفری که از قدیم اینجا بودهاند، بیشتر از بقیه بهشان اعتماد داشتهام و سرپرست بخشهایشان بودهاند بخواهند بگذارند بروند؟ کارشناس اچآرمان کمی مکث کرد و گفت رویش نمیشده ایمیلی خبرم کند اما واقعیت این است که او هم قصد دارد با ما خداحافظی کند.
اولش عصبانی شدم. بعد به شدت غمگین شدم. مرحلهی بعد این بود که احساس کردم در حقم ناسپاسی کردهاند. آن هم در شرایطی که یک هفته قبل از سال نو ماشینم را فروخته بودم تا بتوانم حقوق و عیدیها را پرداخت کنم. بار اول نبود که واریز حقوقهایمان دیر میشد، از این مسائل برای همهی شرکتهای خصوصی پیش میآید. به هر حال وقتی دیگر مطمئن شدم که مشتریها قصد ندارند آخر سال تسویه حساب کنند، به فکرم زد ماشینم را بفروشم تا دم عید شرمندهی تیمم نشوم. حالا همهی کسانی که به خاطر آرامش خاطرشان- تمام تعطیلات عید- خانوادهام را با اسنپ جابهجا کرده بودم داشتند میرفتند.
احساس میکردم در یک توطئهی دستهجمعی از پشت بهم خنجر زدهاند و بدون آنکه مستحقش باشم دارند به طور گروهی آن را بیشتر در تنم فرو میکنند. دلم شکسته بود و فکر میکردم لابد یکی از شرکتهای رقیب پیشنهاد چرب و نرمی بهشان داده، تا مدتی هم توی لینکدین پیگیر بودم ببین جای جدیدی که استخدام شدهاند کجاست. از اینکه عین استاکرها پیگیرشان بودم حس خوبی نداشتم، برای همین بیخیال شدم ولی هیچ وقت نفهمیدم چرا نه نسبت به شرکتی که با هم توسعهاش داده بودیم وفادار بودند نه نسبت به من که واقعا دوستشان داشتم. این کارشان تاثیر بدی رویم گذاشت. بدتر از تاخیری که در تحویل پروژههای بعد عید پیش آمد، خدشهدار شدن اعتمادم بود. این روزها با هر کارجویی که مصاحبه میکنم حس میکنم او هم ممکن است دستم را توی پوست گردو بگذارد و یکباره ول کند- بدون توضیح- برود....
🎞
برای خواندن ادامه روایت راویها همراه ما باشید
از راویها و از خودتان سوال بپرسید.
خودتان را جای راویها بگذارید، یا جای کسی که در کنار آنهاست و بنویسید که اگر شما در این موقعیت بودید، چه میکردید؟