رامین·۷ سال پیشسَرِ برجخرداد بود و من رفته بودم پوشه نارنجی برای فصل امتحانات بخرم.خریدم و برگشتم خونه. اومدم که برگه امتحانات رو تو کمدم بزنم تا بدونم چقدر تا آخرین امتحان فاصله دارم که یهو صدای هندل موتور بابام از تو حیاط اومد. فهمیدم که میخواد بره. سریع خودمو رسوندم تو حیاط و الا و بلا که منم باید با خودت ببری. خیلی زود قبول کرد و سوار ترک موتورش شدم. همیشه خورجین هاش باعث میشد پاهام را...