بسم رب العشق
خوانندگان گرامی لطفا پس از خواندن متن چشم هایتان را ببندید و تمام اتفاقات را تصور کنید
عطر چای دارچین با بوی خاک باران خورده تلفیق شده بود .
بخار چای در آن هوای سرد گرما ده صورتم بود.
شنل کرم رنگم را بیشتر به خود پیچیدم یک جرعه از چای هل و دارچین که داخل استکان کم باریک ریخته بودم نوشیدم.
شنلم هنوز بوی مادرم را میداد .
دو هفته ای هست که به شمال آمدم تا با خودم باشم ،تنها فارغ از هر مشغله ای،از هر درسی و....
شب قبل از اینکه حرکت کنم مادرم کار بافت شنلم را تمام کرد شنلی که تمامش با نی نی عشق و احساسی که به من داشت بافته شده بود .
شنل را به بینی ام نزدیک کردم و با تمام وجود عطر شیرین دستان مادرم را بوییدم .
دل تنگشان که میشوم با تلفن قدیمی والتر بهشان زنگ میزنم ،با شنیدن صدایشان سرحال می آیم و روزم را پر انرژی تر ادامه میدهم .
برگ درختان سیب در هوای بارانی میرقصند .
برگان زرد پاییزی خیس شدند، آنهایی هم که به درخت وصل بودند با اذن خداوند به زمین میفتند و روی هم انباشته میشوند.
نفس عمیقی میکشم و هوای تمیز را با تمام جانم میبلعم .
به خودم آمدم ، چای سرد شده ام را به داخل کلبه دلتنگی هایم بردم و آن را شستم در پنجره چوبی را بستم ،درب قلمی که پدرم هدیه برایم گرفته بود را گشودم و شروع کردم به نوشتن
: الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
به بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشاید
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
همدم تمام تنهایی ها و آسودگی های من همین قلم و کاغذ است و بس.
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقیست....
دلارام شکوری 8/8/1400
ساعت:11:03
یاعلی