فئودور داستایوفسکی، نامی که با فلسفه و روانشناسی در ادبیات گره خورده است، همواره در آثار خود به کندوکاو در ژرفای وجود انسان پرداخته است. او نه تنها نویسندهای داستانگو، بلکه فیلسوفی بود که دغدغههای اگزیستانسیالیستی و معضلات روح مدرن را در قالب داستانهایش به تصویر میکشید. رمان کوتاه "شبهای روشن"، نوشته شده در سالهای اولیه نویسندگی او، شاهدی بر این مدعاست. این اثر، با لحن شاعرانه، فضای وهمآلود و شخصیتپردازی ظریف، در میان آثار دیگر داستایوفسکی جایگاهی ویژه دارد. "شبهای روشن" صرفاً یک داستان عاشقانه نیست، بلکه تابلویی است فلسفی از تنهایی اگزیستانسیالیستی، جستجوی معنا در جهانی پوچ و تلاش برای گریز از انزوای فردی از طریق رؤیا و عشق. این رمان، با بهرهگیری از نمادهای قوی و فضاسازی منحصربهفرد، خواننده را به سفری درونی دعوت میکند، سفری که در آن مرزهای واقعیت و خیال در هم میآمیزند و رؤیای عشق، در سپیدی تنهایی، به فلسفهای برای زیستن بدل میگردد. در این نوشتار، با نگاهی عمیقتر به این اثر جاودان، ابعاد فلسفی، فضایی و نمادین آن را واکاوی خواهیم کرد.
تنهایی وجودی و بیگانگی مدرن
تنهایی در “شبهای روشن” صرفاً یک وضعیت اجتماعی نیست، بلکه شرایطی هستیشناختی است که ریشه در ماهیت وجود انسان مدرن دارد. راوی داستان، مردی است که در انزوای خودخواسته زندگی میکند و جهان را از پشت پنجرهای خیالی مینگرد. این انزوا نه تنها فیزیکی، بلکه متافیزیکی است؛ او از جریان اصلی زندگی و واقعیت بیرون افتاده و در فضایی بینابینی معلق مانده است. این تنهایی وجودی، پیشدرآمدی بر مفهوم از خودبیگانگی در فلسفه مدرن است که بعدها توسط متفکرانی چون کیرکگور و سارتر بسط داده شد.
بیگانگی راوی با جهان واقعی، نمودی از بیگانگی انسان مدرن با هستی است. او در شهری زندگی میکند که خود مظهر مدرنیته روسی است: سن پترزبورگ، شهری مصنوعی که بر باتلاقها ساخته شده و همواره بین واقعیت و خیال در نوسان است. این دوگانگی شهر با دوگانگی درونی شخصیت اصلی همخوانی دارد؛ او نیز موجودی است که بین دنیای خیال و واقعیت سرگردان است. داستایوفسکی با ظرافت تمام نشان میدهد که چگونه معماری و فضای شهری مدرن میتواند بر روان و هستی انسان تأثیر بگذارد و او را به موجودی بیگانه با خود و محیطش تبدیل کند.
تنهایی وجودی راوی با پارادوکسی عمیق همراه است: هرچه بیشتر در رؤیاهایش غرق میشود، از واقعیت فاصله میگیرد و هرچه از واقعیت دورتر میشود، به رؤیاپردازی بیشتری پناه میبرد. این چرخه معیوب، تصویری از وضعیت انسان مدرن است که در جستجوی معنا، خود را از معنای واقعی زندگی محروم میکند. این وضعیت یادآور مفهوم “دور هرمنوتیکی” در فلسفه است؛ فرد برای فهم کل باید اجزا را بفهمد و برای فهم اجزا نیازمند درک کل است. راوی نیز در چنین دوری گرفتار شده است: برای رهایی از تنهایی باید به واقعیت بازگردد، اما ترس از واقعیت او را بیشتر به انزوا میکشاند.
زمان و آگاهی در شبهای روشن
مفهوم زمان در این رمان به شکلی پیچیده و چندلایه مطرح میشود. شبهای روشن پترزبورگ، که در آن مرز بین روز و شب محو میشود، استعارهای از درهمآمیختگی زمان در ذهن راوی است. او در گذشته و حال همزمان زندگی میکند و آینده برایش مفهومی مبهم و ترسناک است. این درک غیرخطی از زمان، پیشدرآمدی بر فلسفههای اگزیستانسیالیستی قرن بیستم است. داستایوفسکی با این تصویرسازی، مفهوم “زمان درونی” را که بعدها توسط برگسون و هایدگر مطرح شد، به شکلی هنرمندانه به تصویر میکشد.
آگاهی راوی از گذر زمان با نوعی اضطراب وجودی همراه است. او میداند که لحظات دیدار با ناستنکا گذرا هستند و این آگاهی، شدت احساسات او را دوچندان میکند. زمان در اینجا دو چهره متضاد دارد: از یک سو کُند و کشدار است (در لحظات تنهایی) و از سوی دیگر سریع و گریزان (در لحظات دیدار). این دوگانگی زمانی، بازتابی از دوگانگی وجودی شخصیت اصلی است. این تجربه دوگانه از زمان، یادآور مفهوم “دازاین” هایدگر است که در آن، انسان همواره در کشمکش بین گذشته و آینده، و بین اصالت و روزمرگی قرار دارد.
تجربه زمان در “شبهای روشن” با مفهوم حافظه و خاطره پیوند میخورد. راوی با یادآوری لحظات گذشته، نوعی جاودانگی به آنها میبخشد. این تلاش برای حفظ لحظات در حافظه، واکنشی است به گذرا بودن زمان و تلاشی است برای غلبه بر فناپذیری انسان. داستایوفسکی در اینجا به مسئلهای میپردازد که بعدها در فلسفه پدیدارشناسی هوسرل با عنوان “حال گسترده” مطرح شد؛ اینکه چگونه آگاهی انسان میتواند لحظه حال را با یادآوری گذشته و پیشبینی آینده گسترش دهد.
عشق و رؤیا در تقابل با واقعیت
عشق در “شبهای روشن” مفهومی پیچیده و چندوجهی است. عشق راوی به ناستنکا در مرز بین واقعیت و خیال شکل میگیرد. این عشق که در بستر شبهای روشن و مهآلود پترزبورگ روایت میشود، خود نوعی رؤیاست. راوی که سالها در رؤیاهایش زندگی کرده، اکنون با واقعیتی روبرو میشود که شبیه رؤیاهایش است، اما سرانجام باید با واقعیت تلخ شکست عشقی روبرو شود. این تجربه عشق، یادآور مفهوم “عشق افلاطونی” است؛ عشقی که بیشتر در قلمرو ایدهها وجود دارد تا در واقعیت مادی.
تقابل بین رؤیا و واقعیت در این داستان به شکلی دیالکتیکی مطرح میشود. رؤیاها اگرچه پناهگاهی برای فرار از واقعیت هستند، اما همزمان مانعی برای تجربه واقعی زندگی میشوند. راوی که سالها در رؤیاهایش زیسته، وقتی با عشقی واقعی روبرو میشود، نمیتواند به درستی با آن ارتباط برقرار کند. این ناتوانی، نتیجه زندگی طولانی در دنیای خیال است. داستایوفسکی در اینجا به نوعی نقد فلسفی رمانتیسم میپردازد و نشان میدهد که چگونه غرق شدن در رؤیاهای رمانتیک میتواند به از دست دادن فرصتهای واقعی زندگی منجر شود.
عشق در این داستان همچنین به عنوان نیرویی رهاییبخش و در عین حال ویرانگر تصویر میشود. عشق راوی به ناستنکا او را از انزوای خودخواستهاش بیرون میکشد، اما همزمان با شکست این عشق، او عمیقتر از قبل به تنهایی خود بازمیگردد. این تجربه دوگانه عشق، تصویری از ماهیت متناقض تجربه انسانی است. داستایوفسکی با این تصویرسازی، پیشدرآمدی بر فلسفه اگزیستانسیالیستی عشق را ارائه میدهد که در آن، عشق هم میتواند راه نجات باشد و هم عامل سقوط.
خودآگاهی و بحران هویت
خودآگاهی راوی “شبهای روشن” نمونهای از خودآگاهی مدرن است که با شک و تردید همراه است. او نسبت به خود و موقعیتش در جهان آگاهی دردناکی دارد. این خودآگاهی که گاه به حد وسواس میرسد، او را در موقعیتی پارادوکسیکال قرار میدهد: هرچه بیشتر خود را میشناسد، بیشتر از خود بیگانه میشود. این وضعیت یادآور مفهوم “آگاهی بدبخت” هگل است که در آن، فرد در تلاش برای خودشناسی، به جدایی بیشتر از خود میرسد.
بحران هویت در این داستان با مسئله رؤیاپردازی پیوند میخورد. راوی که بین هویت واقعی و خیالی خود سرگردان است، نمیتواند تصویری منسجم از خود ارائه دهد. این چندپارگی هویت، که در تقابل شخصیت رؤیایی و واقعی او نمود مییابد، تصویری از بحران هویت انسان مدرن است که بین خواستهها و واقعیتهای زندگی سرگردان است. داستایوفسکی با این تصویرسازی، پیشدرآمدی بر نظریههای روانکاوانه و فلسفی قرن بیستم درباره چندپارگی هویت ارائه میدهد.
مواجهه با دیگری (ناستنکا) در این داستان به عنوان آینهای برای خودشناسی عمل میکند. راوی در مواجهه با ناستنکا، نه تنها با عشق، بلکه با حقیقت وجود خود روبرو میشود. این مواجهه که با درد و رنج همراه است، نقطه عطفی در خودآگاهی او محسوب میشود و او را به درکی عمیقتر از ماهیت انسانی خود میرساند. این مفهوم یادآور فلسفه دیالوگی مارتین بوبر و لویناس است که در آن، “من” تنها در مواجهه با “تو” به خودشناسی واقعی میرسد..
منابع: