زندگی دو روز دارد و حال در ساعت 23:59 روز دوم به سر می برم.
در بالکن خانه، فنجانی داغ پر از هوای نفس های از دست رفته برای هدف های پوچ در دست دارم.
منتظرم...
انتظار برای پرواز کلاغ ها از روی شاخه های درخت باغچه ی همسایه؛
پروازی به بلندای چوبه ی دار،
پروازی به کوتاهی یک لبخند.
در دوردست ها تاریکی به من لبخند میزند،
و من با آغوشی باز دعوتش را پذیرا خواهم بود.