"...کجا موهاتو وا کردی، کجا بستی رو یادم هست..."
از زیر کرسی به پنجره نگاه میکنم، در اصل به صد متر دورتر از جایی که شیشه های خاک گرفته و نرده های سفیدی که برای محافظت نصب شدن، هستن نگاه میکنم.
درختا بی جونن، برگی روشون نیست. با فاصله چند کیلومتری از ابرایی که دارن راه خودشونو توی آسمون میرن زیر نور تیز آفتاب دارن با باد میرقصن.
فکرم ولی، جای دیگه ای سیر مبکنه. دارم به ابنکه منم چقدر شبیه همین درختام فکر میکنم. به اینکه چطور از دیشب تا حالا تمام افکارم و به طبع اون رفتارام عوض شدن فکر میکنم. یه اتفاق ،مثل وزیدن باد، تونست تمام کنترلم روی زندگی رو ازم بگیره و مجبورم کنه برقصم.
الان توی ابن لحظه خیلی مشتاقم از خواب بلند شم و بعد از چند دقیقه مرور اتفاقاتی که برام توی این زندگی رخ دادن به خودم بیام و بفهمم بخاطر خوابایی که دیدم و دست وپاهای الکی ای که زدم عرق کردم وخیلی به یه دوش آب گرم نیاز دارم.
کیست که مرا از خوابی به طول عمرم بیدار کند؟ حالا لازمم نیست حتما در بیشه ی عشق باشه.