نمیدانم جای فکر و جای حس دقیقا کجاست. هیچوقت نتوانستم مرز مشخصی برایشان تعیین کنم و بگویم حالا حس میکنم و حالا فکر. حالا جای فلسفه است و حالا جای هنر. نمیدانم کدام کجا قرار میگیرند اما میدانم چرا دقیق نمیدانم: برای من حس جای بسیار بزرگ و والایی دارد. حس همان بخشی از فکر است که وجود ندارد. همان جاییست که باید باشد اما نیست. چرا نیست؟ نمیدانم. کجا باید باشد؟ این را هم نمیدانم. اما میدانم حس چیزیست که به آن شدیدا نیازمندم و فکر چیزیست که... اوه اوه! من را از چیزهایی که میخواهم دور میکند. هرجا که سمج بودم در فکر کردن، ناامید و ناامید شدم و خودم را درون گردبادی دیدم که راهی وجود ندارد. اما هر وقت به حس توسل جستم، هیچوقت راه را گم نکردم و هیچگاه از سقوط فرار نکردم. ماجرا جالب تر میشود که این را بگویم: حس من را این سو و آن سو می کشاند، پیروز است و گمراهیای وجود ندارد اما برعکس، مسیر فکر را من انتخاب میکنم. میتوانم از حالا خوش بین باشم و مسیرم را عوض کنم یا یک بدبین که مسیری دیگر را میپیماید. این همان اختیاریست که خیلی ها دوستش دارند. اختیاری که برای من اجباری بیش نیست. اجباری برای سرگرم شدن با اختیارهایی که راه به جایی که میخواهم نمی روند. اما حس درست همان چیزیست که نیازش دارم. همان کسی که دستم را بگیرد و بگرداند مرا و دنیا را به من نشان دهد. میخواهم به راهنمای تورم اعتماد کنم و پیشنهادات سفر به ناکجاآباد را پس بزنم. میخواهم پسوآ یاد بگیرم و فکر نکردن را:
برای من فکرکردن
عین بستن چشمانم است.
و فکر نکردن، عین کشیدن پرده های پنجرهام.
فکر کردن نفهمیدن است.
دنیا را نساخته اند که ما
بنشینیم فکر کنیم دربارهی آن.
دنیا را ساخته اند که نگاهش کنیم و همآهنگِ آن باشیم.
من فلسفه ندارم حواس دارم
اگر از طبیعت حرف میزنم به این خاطر نیست که میدانم چیست
فقط به خاطرِ این است که دوستش دارم،
آنها که دوست میدارند هرگز نمیدانند چه چیزی را دوست می دارند
یا برای چه دوست میدارند
یا اصلا عشق چیست.
دوست داشتن، معصومیت ابدیست
و تنها معصومیت، فکر نکردن...
«فرناندو پسوآ، چهره شاخص ادبیات معاصر پرتغال»
حقیقت برای من از جنس حقیقتیست که پسوآ می گوید. نمیدانم حقیقت شما چیست یا تمایز و تمایل شما بین حس و فکر چگونه است. نمیدانم کدام را انتخاب کرده اید و آیا اصلا انتخابی کرده اید؟
بوی حس دارد به مشامم می رسد. حسی که می گوید کافیست. دست از کیبورد بردار. و فکری که میگوید آنقدر بنویس تا همه چیز برای خواننده عین آب زلال شفاف شود. اما من قبل از گوش دادن به یکی از این دو، ابهام را بیش از وضوح دوست میدارم.
حس، دوست خوب من است...