رامتین امانی
رامتین امانی
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

خواستگارِ سابق

پنج ساعتْ گذشته و همچنان روی صندلی نشسته است. نگاهش در تمامِ طولِ این مدت به سمتِ خودش است و تمام هیکل و چهره اش را در آینه ی بزرگِ روبرویش وَرانداز می کند. تمامِ اتاق با نورهایی رنگارنگ و ریسه هایی آرامش بخش تزئین شده اند و آرایشگرها در اطرافش به این طرف و آن طرف شتابانند و هرکدام مشغول ساختن طرحی زیبا بر هر جای این نوعروس هستند. در ذهنِ دختر این می گذرد که چهره اش شادابیِ قبل را ندارد و پاسخی برای این شادی از دست رفته پیدا نمی کند. اما چه ایراد دارد. در عوضش با چهره ایی زیبا و اندامی فرشته وار با لباس سفیدِ بلند و مُشبکی که پوست سفید و هوس آلودش را به نمایش مردان خواهد گذاشت، چشم های مردان را به خصوص خواستگارِ سابقش که از قضا آشنای همسر آینده اش است هم از حدقه درخواهد آورد. امشب از حیاطِ سالنِ عروسی خواهد گذشت و دست در دست مردی خوشتیپ و باجذبه همه را مجذوب و مسحورِ زیبایی خود و شروعِ زندگی بهشتیش خواهد کرد. چه ایرادی دارد که بی نقص باشد. لبخند و شادابی رفته را برای چندساعتی می تواند همانند زیباییِ حوری وارش بر روی چهره اش بسازد و ماهِ نه تنها مجلسِ شب بلکه تمامِ آسمانِ شب شود تا ماه نیز به او حسد ورزد.

به خودش در آینه و زیباییِ دیوانه وارش نگاه می کند. اطرافش پر از سر و صداست و آرایشگرها با تمامِ توان مشغول کارند و چیزی نمانده به ساعت و لحظه ی موعود. خود را به روی صندلی نمی بیند بلکه رویایی را می بیند که پس از آن همه مشکلات و سختی های زندگی فلاکت بارش، پدر و مادری که دائم کتکش می زدند، فقری که لباس هایش را سوراخ سوراخ و او را شبیه زباله ایی نایاب کرده بود، برادری که او را مجبور به هم نشینی در نئشگی هایش می کرد و تعرض های پسرِ صاحب خانه، قرار بود در آغوش مردی قرار گیرد که مانند شیری عظیم الجثه از ماده شیرش مراقبت و او را در قلمروی عظیم و ثروتش شریک خواهد کرد. خوشبختی او را می بویید و برای شکارش به سمتش درحال حرکت و رسیدن بود. چیزی نمانده تا تخت های نرم و فرش های تمیز و رنگ های دلگشا و اثاثیه هایی شاهانه او را ملکه ی بلامنازعِ خانه ی آینده اش کند.

آرایشگرها کارشان تمام شده بود و به اتاقِ کناری رفته بودند. او در اتاق تنها شده بود و دائم خود را در آینه می کاوید. نزدیک آینه می شد و تمام نقطه به نقطه ی بدن و چهره اش را به دنبالِ نقصی کوچک می گشت. اما هیچ نقصی پیدا نمی کرد. ظاهرش حتی از کارتون موردعلاقه اش و سیندرلاهای آن ورِ دنیا هم زیباتر شده بود. تلفنش زنگ می خورد و چشمانش را می بند. بو می کند و همزمان نفس عمیقی می کشد. خوشبختیست که زنگ می زند. خوشی، شادی و شورِ زایدالوصفی وجودش را فرا می گیرد. چشمانش را پس از زمانِ طولانی زنگ خوردنِ تلفن باز می کند و نام پدرش را می بیند. حالش از دیدن نام او بد می شود و لبخندش پاک می شود. هرچه باشد او پدر عروس در مراسم امشب است. اما می داند که امشب آخرین شبِ تحملِ پدر است. پس ناخوداگاه لبخندش مانند گلِ سرخِ تازه ایی می شکفد و تلفن را جواب می دهد. پدر تنها دو جمله می گوید. جمله ایی که از گفتنِ آنْ پدر خوشحال تر از همیشه است: «اون اَلدَنگ با یک از دخترای فامیل گم و گور شدن. عروسی بهم خورد.» و تنها صدای بوقِ ممتد است که می ماند و ماهی که مجالِ درخشش نیافت.

چندساعتی گذشته و آرایشگرها با ناراحتی به خانه هایشان برگشته اند و تنها یک نفر منتظرِ رفتنِ عروس به خانه اند تا درِ آرایشگاه را ببندند. دختر سرش را روی میز گذاشته و فقط می گرید. دیگر نه تنها شبیهِ ماه نیست بلکه پس از ناپدید شدنِ آرایش های چهره اش از تمام دخترهای شهر هم زشت تر شده است. دیگر آینه نه تنها رویایی نمی سازد که بلکه همه آن ها را به سخره می گیرد. گوشی را بر می دارد و زنگ می زند. بوق می خورد و بوق می خورد اما کسی جواب نمی دهد. چندباره به همان شمارهْ زنگ می زند اما کسی برنمیدارد. در بار هفتم است که بوق ها قطع می شوند و برمیدارد. دختر می گوید: «هنوز هم منو میخوای؟»

پسر، همان خواستگارِ سابق، همان خواستگارِ معمولی که شباهتی به آرزوهای شاهانه ی دختر نداشت پس از آن بی محبتی و بی احترامی ها در مقابل علاقه اش به دختر، تنها یک کلمه می گوید:« نه!» و تلفن را قطع می کند.

بوقِ ممتد تنها موسیقیست که در زندگیِ دختر پخش می شود.

تابلوی
تابلوی
داستانکدخترانزیباییخواستگاریرویا
اینجا خانه ایست برای حیاتِ افکارِ بازیگوشم....
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید