رامتین امانی
رامتین امانی
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

خودروانکاوی دو

در پست قبلی، خودروانکاوی، از یک مرض گفتم. مرض دلتنگی برای کسانی که دیگر وجود ندارند. آن آدم ها می توانند کسانی باشند که قرار نیست چندهفته، چندماه یا حتی چند سالی ببینیمشان. مانند یک دوست تازه، مادرمان، فامیلی یا آدمی با هرنوع رابطه‌ای دیگر. یعنی امکان ملاقات دوباره شان وجود دارد و آن آدم هنوز در قید حیات است. یا حتی میتواند کسانی باشد که علاقه ایی بی حد و اندازه بهشان نداشته باشیم. می توانند آدم هایی باشند که به شدت به ما آزار رسانده و موجب زخم های فراوانمان شده باشند. دلیل دلتنگی برای آن ها چیست؟ چه چیزی موجب این دردیست که در قلبمان به وجود می آید و بعد از چندروز ناپدید می شود؟ این حس از کجا نشئت می گیرد و چه چیزی را می خواهد نشان دهد؟

چندساعت اخیر شعری خواندم از فرناندو پسوآ که اگرچه شاید شعر قدرتمندی نباشد اما چیزی که پسوآ از آن حرف می زند به شدت تاثیرگذار و گزنده است:

ای کشتیِ رهسپارِ سفر به دوردست،
من چرا مثل دیگران دلتنگت نمی شوم
وقتی که دیگر ناپدید گشته‌ای از دید؟
به خاطرِ اینکه وقتی تو را نمی‌بینم، وجود نداری دیگر.
این حس حسی در ارتباط با هیچ خواهد بود.
این دیگر نه کشتی، بَل خویشتنِ خودِ ماست
که دلتنگش می شویم.
"29 می 1918"

خویشتنِ خودِ ما! خویشتن خود ما چرا همراه آن کشتی جامانده؟ چه خویشتنی داشته ایم در کنار آن کشتیِ رهسپار به سفرِ دوردست که حال دلمان برایش تنگ می شود؟ آیا دلمان برای خاطره‌ی آن نوع بودنمان است که تنگ می شود؟ مگر خویشتنی که اکنون نزد من است از جنس همانی نیست که چندصباحی قبل در کنار آدم هایی بوده است و اکنون تنهاست؟

در فکر جواب این سوال بودم که به یاد مصاحبه ایی از جیم کری افتادم. مصاحبه ایی که ماه‌های پیش تماشا کرده بودم و حالا به کمکم آمد. جیم کری در آن مصاحبه از تفاوت ناراحتی و افسردگی می‌گفت. اینکه چه تفاوتی دارند ربطی به سوال من ندارد اما تعریف او از افسردگی بدردمان میخورد:

افسردگی اینه که بدنت داره میگه: لعنت بهت. من دیگه بیشتر از این، این شخصیت رو نمیخوام. من نمیخوام این شمایلی که ساختی رو نگه دارم.

آیا من هنگامی که با آن آدمهایی که اکنون نیستند هستم ماسک یا شخصیت ناخواسته و دروغینی دارم که از چهره برمیدارم و کنار می گذارم؟ آیا در کنار آن ها چیزی دارم که اکنون ندارم؟ میخواهید کمی فکر کنیم؟... اولین چیزی که به ذهن من می‌رسد چیز بزرگیست و شاید جواب سوال من: آزادی! و می‌دانید چه چیزی درباره آزادی جالب تر است؟ اینکه بعد از مدتِ طولانی در کنار آن آدم ها ماندن، دلتنگ خویشتنِ خویش در مکان اولیه(در خانه و در کنار خانواده) میشوم. میدانم چرا! به مانند پرنده ایی که از قفسی به قفس جدید می رود و در آنجا همه چیز حس متفاوتی دارد. دانه و آب جدید جنسشان فرق دارد و هوایی که وارد ششهایش می شود هوای متفاوتیست. پرنده در قفس جدید تا مدت زمانی کوتاه میله ها را نمی بیند و نمیداند که قرار است درهر قفسی که سکنا گزیند مورد آزار، محدودیت های گوناگون و به مرور زمان سلب خواسته های درونیش واقع شود. بله! این است دنیایی که درش زندگی می‌کنیم و این عدم آزادیست که دلتنگ میکند. عدم آزادی از عادت ها،عدم آزادی از غم ها، از دغدغه ها، از روزمرگی ها و از هرچه که نمی‌دانیم نمی‌خواهیمش. فقط حس می‌کنیم قلبمان درد می کند. و این پرنده ی حبس ابد، با مرگ آیا آزاد خواهد شد؟ بگذارید با جواب آری پرونده‌ی خودروانکاوی را نبندم. بگذارید بگویم که نمی توان بیخیال فرار از قفس شد. بگذارید آزادی وعده داده شده‌ی مرگ را فراموش کنیم و راه دیگری برای آزادی بیابیم. راه آزادیِ تو چیست؟ بنویسش.

روانکاویدلتنگیافسردگیآزادی
اینجا خانه ایست برای حیاتِ افکارِ بازیگوشم....
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید