انتهای خودروانکاوی دو ختم شد به راهِ آزادی. اینکه برای رهایی از دلتنگی به آدم ها شاید بتوانم آزادی بیایم ورای یا جدای از آزادی که مرگ(طبق ادیان) وعدهی آن را می دهد. اما راهِ آزادی که از چارچوب مرگ عبور نکند از چه چارچوب دیگری میگذرد؟ جواب این سوال نمیدانم است. اما نمیتوان به این سوالِ جذاب یک نمیدانم گفت و گذشت. ژولیا کریستوا فیلسوف و منتقد ادبی کتابی دارد به نام افسردگی ملی. کتابی که البته بدردِ من نخورد چراکه عمده صحبتی که در کتاب میشود درباره انقلاب سیاسی فرانسه و راهِ رسیدن به این نوع آزادیِ ویژه بوده. اما کریستوا سعی میکند راه آزادی را از سیاست بزداید و دربارهی سرپیچی صحبت کند. این تنها جملهی اوست که مرا درگیر خودش کرد: "شادمانی تنها به قیمت سرپیچی به دست میآید". جمله ایی ساده که کمی توقف بر آن شاید مسیر من را روشن کند. اینکه شادمانی با آزادی چه ارتباطی دارد؟ شاید با آزادیست که شادمان میشویم. قطعا پرندهی آزاد در آسمان با تمام چالش ها و خطرهای کشندهایی که در انتظار اوست شادمان تر از پرندهی قفس است.( و آیا عدم آزادیِ پرندهی قفس، بزرگ تر از تمام خطرهای پرندهی آزادِ آسمان نیست؟ شاید بزرگترینِ خطرها مردن از درون باشد، مردن از درون یک پرنده،یک گل یا یک انسان) حال برای انسان این ویژگی وجود دارد که آگاه باشد از بهای آزادی که میخواهد و بسنجد احتمالا درقبال آزادیِ دلخواهش چه چیزی از دست خواهد داد یا خوشبینانه چه چیزهایی در خطر از دست رفتن قرار میگیرد. پس قطعا شادمانی که کریستوا از آن صحبت میکند با آزادی مرتبط است. میتوان به گونه ایی همانطور که کریستوا دلیلِ آزادیِ انقلابیِ فرانسه را سرپیچیِ مردم عنوان میکند، آزادی فردی هر انسان هم با اهرم سرپیچی ممکن شود!
اما سرپیچی کلمهای زهرآلود اما دوست داشتنیست. دقیقا سرپیچی از چه چیزهایی آزادی ما را( یا بهتر بگویم من را) به ارمغان خواهد آورد؟ قطعا هرچه که هست باید به گونه ای به انسان ها ربط داشته باشد. اگه به دنبال رهایی از حس ذکر شده باشم باید سرپیچی از مواردی که به آدم ها مربوط میشود را بیایم.
کمی که فکر میکنم مییابم که اگر بخواهم برای سرپیچی لیستی بنویسم لیستی خواهد بود کاملا شخصی که البته شخصی بودنش آنچنان مهم نیست، بلکه مهم این است که این لیست نامحدود خواهد بود و شاید مواردی اساسی از قلم بیافتد. آیا نوشتن از عادات، روابط با انسانها، چیزهایی که علاقه نداریم و تحمیل شده تمام شدنیست؟ آیا باید حتما به کاغذ بیاورمشان تا در خیالم از آن ها سرپیچی کنم؟ این راه به جایی نخواهد برد. عوضش من راه تست کردن و آزمودن را شروع کردهام. آزمودنِ سرپیچی از نوعی از رابطه های انسانی. امتحان کردنِ اینکه اگر به جای بله ها، نه بگویم و بجای نه ها بله یا درواقع خلاف انتظاری که من از خود یا دیگران از من دارند عمل کنم نتیجه خواهد داد؟ و اما سوال اساسی که جوابش شاید برایم سهلالوصول تر باشد این است که چگونه میتوان خلافِ انتظار عمل کرد و رها بود؟ مگر عقل فرمان به کاری که برایش مفید و سهل است نمیدهد و سرپیچی از عقل به سوی آزادی قدم برمیدارد؟ جواب تا حد زیادی مثبت است. فکر میکنم جواب این پاسخ در کنار احساس و گوش کردن به قلب باشد. گوش کردن به قلب و انجام آن ها تمام برنامهریزی ها و انتظارات ذهنی من از خود و دیگران از من را برهم خواهد زد...
نتیجه ایی که تا به الان بدست آوردهام که البته از محیط کوچک خانواده شروع شده و قطعا تمایل به تست کردنش در محیط بزرگتر را دارم، نتیجهای بوده که آزادی را به همراه داشته است. کمی بیشتر از قبل بال هایم را احساس میکنم و کمی بیشتر از قبل فهمیدهام که میتوانم پرندهای فوقالعاده در پرواز کردن باشم بدون آنکه نیاز به همراهی کسی داشته باشم. نیازی که دیگر به عنوان یک شرطِ اساسیِ آزادی یا شادمانی نخواهد بود بلکه اگه همراهی هم باشد تفاوتی در نوع پرواز من وجود نخواهد داشت. من بازهم از پرواز خود شادمان خواهم بود و احساس آزادی خواهم کرد. نمیدانم زود است یا باید بیشتر و بیشتر خطر کنم، تجربه کنم و سپس بگویم که همین آزادیِ کوچک و محدودی که به تازگی حس میکنم دارد مرا قوی و قویتر میکند. درست عین اینکه توپی یواش یواش خودش خودش را پُر باد کند و آماده هر مقصدی شود. به عنوان نکته پایانی و اساسی، قبل از سرپیچی و اطاعت از سرپیچی ترس مطرح میشود. بزرگترین مانعِ سرپیچی ترس است و من با چاقویی لرزان در دست به دنبال مهار ترس میگردم. و این لوپ خودروانکاوی ادامه دارد...
با تجربهی بیشترِ سرپیچی، در یک پستِ جدا و در ادامهی این سلسله مطالب حتما از نتایجی که سرپیچی برایم حاصل آورده با جزئیات بیشتری خواهم نوشت...