(این متن، صرفا روایتی نقادانه و طنز است بر عده ایی از مردان سرزمینم و مخاطبش همه مردان نیست!)
برخلاف همیشه که با سرعتی بیش از سایر آدم ها راه می روم این بار در درون خود غرق شده ام. حال نوبت آدم هاست که همانند ماشین ها انتقام سبقت های بی امانم در پیاده رو های خیابان ها را بگیرند. قدم هایم سست اند و نفسم سنگین، اما چشم هایم خوب می بیند. همه چیز را خوب میبند به جز آدما. نگاهم رو به سنگ فرش پیاده روست و چه پازل های زیباییست. تک تک پازل های بچگی ام را بر روی این سنگ فرش ها مرور می کنم و هر شکستی و تَرَکی مرا می رنجاند.
گاهی مسحور رنگ های سنگ ها میشوم و گاهی مسحور نظمی که دارند. نظمی همچون سربازهای نظام. هر سنگ پشت سنگ دیگری در مجموعه این سنگ فرش ها جای گرفته اند و اسلحه شان را بدست گرفته اند. عده کمی از آن ها استوار و محکم اند و با لگدی ذره ای تکان نمیخورند. اما بقیه سربازان پیاده رو ترک خورده اند و لق میزنند. هر گام برای آن ها حکم لگد گروهبانی را دارد که تن آن ها را می لرزاند. رعشه ناشی از پاکوبیدن بر سنگ ها بر وجودم نفوذ می کنند و گام بعدی ام را بر روی سنگی محکم، میگذارم. اما مردم اعتنایی نمی کنند و با تمام نیرو بر سنگ های پیاده رو میکوبند و میکوبند و صدای لرزیدن و فریاد آن سنگ ها انگار تمامی ندارد. لنگه کفش به لنگه کفش، قدم به قدم که از کنارم میگذرند صدایی بلند می شود که مانند کشیدن رعشه هایی متوالی و گوش خراش بر روی ویولون توسط آموزنده ایی نوپاست. برای توقف این شلاق ها عاجزم. ناتوانی ام را با تمام وجودم حس میکنم و شاید تنها کاری که میتوانم بکنم توجه به چیز دیگریست. هرچیزی جز آدم ها.
ناگهان کفشی شاید زنانه محکم بر سنگی از سنگ فرش نزدیکم میکوبد و صدایی بلند همانند انداختن فردی به چاهیی برمی خیزد. حرکت او از کنارم با آن عجله و گام های کوبنده، از مسیر مستقیم منحرفم میکند و به خط سنگ فرشی جدید هدایتم میکند. نیرومندی زن مرا متعجب میکند. بعد از دقیقه ها سر فرو بردن به زندگی سنگ فرش ها سرم را بلند میکنم و نگاهش میکنم....
زنی نیرومند نبود. مردی بود با کفش هایی که من زنانه اش میدیدم. آخر از آن پای زیبا و خوش تراشش خال مویی نروییده بود و پاپوشی هم نپوشیده بود! شلوارش آن قدر چسبان بود که اگر بخواهم اغراق کنم باید بگویم رگ های پایش از زیر شلوار چسبانش مشخص میشد. سوالی برایم پیش آمد. چگونه میپوشیدش و البته سوالی مهم تر! چگونه آن را از پایش در می آورد؟ شاید باید خیس میخورد تا کمی جا باز کند و از تن در بیاید. از آن ساق ها که بگذریم. از باسنش هم مجبوریم بگذریم.
تسبیح را نفهمیدم. در یک دستش تسبیح بود و در دست دیگرش غرور. غروی پوچ و توخالی برای جذب جنس مخالف. تسبیحی هم که در دستش بود تنها چند دانه ی زیبا به هم وصل شده بود و می چرخیدند دور انگشتان و باز میشدند و دوباره و دوباره این عمل تکرار میشد. همانند چرخ و فلکی که نخ آن را گرفته ایم و به این و آن ور میزنیمش. انگشتانش پر از انگشتر و یکی از یکی زیباتر. آخر ای زیبادست، ای پَری اندام، من به کدام انگشتت و به کدام انگشترت از آن هفت یا هشت انگشترت نگاه کنم و حظ ببرم.....
خالکوبی هایش هم از انگشتانش شروع میشد و به کجا می رسید خدا میداند. از این جا هم میگذرم....گردنش همانند جغدی درحال شکار به این طرف و آن طرف میچرخید. از دهانش مروارید به سمت دختران پرت میشد و از سمت دختران هم مرواریدهایی بسی درخشان تر. دست هایش به هرجایی برخورد میکرد و من از آنجا سندروم دست بی قرار را کامل متوجه شدم. دکمه پیراهنش تا ناف باز و موهای مشکی زبر و جذابش حتی مرزهای پیراهنش هم را درنوردیده بودند و به روی پیراهن آمده بودند. موهایی که شاید سال ها آب و کود و تیغ های مختلف پایش ریخته است تا آنقدر پرپشت و قابل افتخار شده اند. موهایی که دل هر دختری را حتما خواهد ربود که اینگونه در پرورش آن در تلاش و تکاپویند و دکمه های پیراهنشان را میفروشند تا لوازم رشد آن موها را تامین کنند. این روزها چیزی که از همه چیز کمتر پیدا میشود کار و پول و دلار و این ها نیست بلکه دکمه های پیراهن های مردان سرزمینم است که فروخته شده اند و جایش دست به تولید خیلی داخلی زده اند.
تخیل تصاویر این نوع مردان به عهده خودتان...
از خالکوبی هایت گذشتم اما تو بگو چگونه بگذرم از آن تصویرهای زیبای گردن و بازو و سینه و جاهای دیگرت.چگونه از آن ها بگذرم درحالی که باید برای استفاده از زیبایی هایت، از گوش هایت بر دیوارهای خانه هایمان میخ بزنیم و تابلوهای خانه هایمان را دور بریزیم. از پارگی های بی نهایت شلوارت یا بهتر است بگویم از شلوار اندکت چگونه بگذرم... از دامن هایی که میپوشی، از موهای عجیب و غریبت، ریش های پیامبری ات که دستانت را به سرشان میکشی و دست از سرشان برنمیداری. از غرورت بر آن ریش، بر آن موی سینه، بر آن خالکوبی و بر آن فحش و ناسزا گفتن به زن ها، دست درازی هایت، بی ادبی ات و چه و چه و چه....تو بگو. چگونه دست بکشم. شاید باید مردانگی ات را جایی دیگر بیایی. تا بحال فکر کردی مردانگی در چیست؟
شاید دلیل اینکه سنگ فرش های خیابان ها را بیشتر از مردان و هم جنس های این شکلی سرزمینم دوست دارم، همین ها باشد....شاید همین هاست که دیگر قدم زدن هم آدم را می رنجاند و ای زنان سرزمینم، صحبت درباره شما باشد برای وقتی دیگر...
چه بگویم از تو مرد سرزمینم که اگر حال و حوصله ایی باشد و ارزشی و خوانشی بر نوشته هایم باید از چیزهایی از تو بگویم که شرمم می آید. باید از چیزهایی بنویسم که هربار این متن را میخوانم یاد این بیوفتم که بجای مردان سرزمینم چه بناممتان. شما را چگونه نگاه کنم و چگونه در این خیابان های شهر قدم بزنم درحالی که آدم هایی میبینم که اندامشان از هر برجستگی، کردارشان از هرنوع رفت زشتی، لباسشان از هر کثیفی غنییست، ولی مغزهایی که متاسفانه خالیست....... ولی جای خوشحالیست که مردان نیکو را در گوشه کناره ها میشود یافت کرد. گوشه کناره هایی که از شهر که جای دائمی نیکوان سرزمینم است.
پست "زنانِ زشتِ سرزمینم" رو می تونید اینجا دنبال کنید