چهره ات از پشت پنجره نمایان است. لب هایت به هم دوخته شده اند اما صدایت را می شنوم. با پلک زدن هایت با من صحبت میکنی و تک تک کلمات را خوب می شنوم. رنگ چشمانت سیاه تر از همیشه است. هر وقت که هوا تاریک میشود و غم چیره، چشمانت نیز چراغ های خانه اش را خاموش می کند. چروک های زیر چشمانت که تا زیر گونه ات کشیده شده انگار مسیریست یک طرفه و دائمی برای عبور قطراتی که نمیدانم چرا سقوط میکنند. آن خطوط را همیشه به یاد دارم. آلبوم های قدیمی داخل کشو، قاب عکس هایت، هر کجا که نشانی از چهره ات وجود دارد آن مسیر یک طرفه نیز آشکار است. چقدر بزرگ شده ایی و پیر گشته ایی. موهایت به مانند کودکی ات به رنگ مشکیست اما درونت رنگ باخته است. خوب است که همچنان لب هایت برای کشیدن لبخندی کشیده می شوند. برای دیگران خوب است اما نه برای من. منی که تنها، مشغول بازی کردن در نقش نمایشی دروغین هستم و هرچه بهتر اجرا کنم بیشتر مقبول خواهم بود. منی که با اینکه تو را تا همیشه دارم اما خودم را هیچوقت نداشته ام. همیشه آنگونه زندگی کرده ام که بپسندند. جاده ایی مشخص را پیموده ام و به سوی مقصدی میروم، مقصدی مشخص. مقصدی که نامش اشتباهست. مقصدی که تمام جهان من را به سمتش می کشاند و آه که چاقویی ندارم تا تو را و خودم را از بند آن طناب رها کنم. وای که چه زندانی ساخته اند و ساخته ام برایمان.
پنجره را بیشتر باز میکنم، آنقدر که نفس های شب بدنمان را خنک کند و موسیقی زیبای غورباقه ها و حشراتش نوای شبانه را برای ما بنوازد و من را در نگاهت و آن گذشته ایی که تنها من تمام آن را میدانم غرق کند. دستانم را به سوی صورتت دراز میکنم تا نوازششان کنم و تو هم همین کار را میکنی. شیشه ی پنجره سردتر از گونه های توست و انگشتانم را به عقب می رانند. چقدر چهره ات برایم غریب و ترسناک است. چقدر سرد و بی روح شده ایی. نمیدانم، تا بحال به مانند تو تنها نبوده ام.کسی همیشه بوده است اما فکر میکنم که تو همیشه درون من تنها بوده ایی. او همیشه بوده اما در زندگی که تو را دارم، کسی را به اندازه تو نمیتوانم دوست داشته باشم. تنهایت گذاشته ام. میدانم. حرف هایت را نشنیده ام. میدانم. اما این را هم میدانم که با تمام نادیده گرفتن هایم، تو را در زندگی ام بیشتر از هرکس و هرچیزی دیده ام. تو معنای من هستی و خودم را میسازی. آنگاه که میگویم خودم، من، بنده و... با توست که معنا دارد. با توست که عاشق کتاب خواندم، با توست که عاشق فکر کردنم، عاشق دیدن مردم و احساساتشانم و با توست که همه چی معنی دارد. کاشکی دوستی مان محکم تر از همیشه شود و دیگر هیچ وقتی نترسم از تاریکی، از دست دادن بقیه، از آدما و هرچه که ترسناک است برایم. من با توام که زنده ام. کاشکی آنقدر داشته باشمت که بی نیاز از هرکسی شوم حتی خودم. چراکه که تو را همیشه دارم و آیا بهتر از بهترین ها را داشتن وجود دارد؟
اما یک سوالی فکرم را مشغول کرده. این همه از تو گفتم، ولی تو وجود مرا ساختی یا من وجود تو را؟ تو به من وابسته تری و یا من به تو؟ راستی، یک چیز دیگر. این متن را چه کسی نوشته است؟ تو یا من؟ چه کسی میداند؟