اینکه می گویند باید متعهد باشیم خودمان را اصلا توبیخ نکنیم، گاهی کار بسیار سختی می شود. راستش من نمی دانم حکمت این عدم توبیخ دقیقا در چیست. اما هرچه هست آدمی مثل من وقتی به گذشته و «اگر چنین و چنان» می اندیشد، دچار یک نفرت شدید از خودش می شود. به خود می آید و میبیند دست خودش نیست که بتواند به گذشته نیندیشد و حسرت نخورد. می فهمد هرکار هم بکند نمی تواند از کشیدن آن آه پر تلاطمی که در دم نفس است و در بازدم آتشی شعله ور، دست بردارد. خود را مثل یک قطره اشک لرزان می یابدکه می خواهد از گوشه چشم به زمین بیفتد. لغزان و پریشان است. فکرهای «اگر چنین کرده بودم چنان می شد» طوری به مغزش هجوم می آورد که نمی داند باید با آنها چه کند. زیرا آدم را به حدی ضعیف و سست می کنند، که خود را مثل کودکی بی پناه و مستاصل در دل حملات ترسناک دشمن می بیند. آدم هایی که غرق این دریای سرزنش می شوند، اصلا نمی دانند به زودی قرار است با این موج به کجا برسند.
ممکنست فکر کنید، اینکه خودمان را دوست داشته باشیم خیلی آسان تر از دوست نداشتن به نظر می آید. اما مصداق محبت نفس را اشتباه می کنیم. به گمان ما کسی که خودش را دوست دارد، برای خودش یک نوشابه خنک باز می کند و هرگز زیر بار حرف زور پدر و مادرش نمی رود. ما خیال می کنیم دوست داشتن خودمان به معنی گوش دادن به اوامر قلب لرزان و بی طاقت ماست. در حالیکه درست نفهمیده ایم. در واقع تمایلات ما در پرده ای از خواهش های کودکانه که از طرف طفل نوپای درون ما تقاضا شده است، پیچیده می شود. وقتی اشتباهی می کنیم باید تشخیص بدهیم دقیقا کدام یک از اهالی سرزمین دلمان فریاد سرزنش بر می آورد.
اصلا چرا قضیه را پیچیده می کنیم؟ همین که دلمان به سمت سرزنش خودمان می رود، و هریک از آن افراد برای کوبیدن ما گام بر می دارد کافی نیست که ماهم بخواهیم به همان سبک و سیاق جلو برویم و خودمان را با یک دوشکا به نابودی بکشانیم؟ اصلا مگر آدمی که اشتباه می کند سزاوار شماتت نیست؟ هیچی دیگر! به زندگی خودمان گنده زده و تو انتظار داری خودمان را روی سرمان هم بگذاریم؟ هر اشتباهی تاوان خودش را دارد. این که مدتی درگیر نفس خود باشیم وتلاطمی درونی داشته باشیم، کمترین مجازات است...
این حرف ها به ظاهر منطقی به نظر می آیند که از جانب بخشی از مغز ما به ما گفته می شود. به گمانم این یکی از گفته های مادربزرگ است. همو که وقتی راحت و بی دغدغه در خیابان قدم می زنیم صدای پچ پچش را می شنویم که می گوید: «مگر تو کار و زندگی نداری که حالا به این شکل راحت و آرام ول می گردی در خیابان؟» یا او که وقتی ساعتی از روزمان به خلوتی دلخواسته مبتلا می شویم و تصمیم می گیریم کاری انجام دهیم که مدت هاست نکرده ایم، در برابر هریک از انتخاب های ما می ایستد و مدام گزینه هایمان را زیر و رو می کند. دست آخر زمان خالی ما به بررسی گزینه های روی میز میگذرد و هیچ کاری هم از پیش نبرده ایم. این مادربزرگ برای زمانی خوب است که کسی در حق ما جفای آشکاری می کند و ما قصد داریم دوباره به او فرصت بدهیم. اگر مادربزرگ عاقلی باشد فریاد می کشد: «مگر تو شخصیت نداری؟ مگر تو آدم نیستی که می خواهی بگذاری این آدم دوباره به تو ضربه بزند؟»
القصه... داستان سرزنش از گور این مادربزرگ بلند می شود و اندک اندک «مثل خوره روح ما را می خورد» به زودی می بینیم. پر از درد و دلیم و وقتی یک جفت گوش مفت می یابیم از بی ارزشی شدیدی که درون خودمان احساس می کنیم برای او می گوییم. اصلا توجهی نداریم که آدم ها می توانند مثل پیچ روی اسپیکر، صدای اهالی سرزمینشان را تنظیم کنند. حتی می توانند آنقدر در این حکومت بر خودشان بلندپروازانه عمل کنند که در هر موقعیتی بلندگو را به دست شخص مناسب بدهند. سرزمینِ درون یک جمهوریِ نچسب نیست. بلکه یک دیکتاتوریِ خودمختارِ دلچسب است. اصلا ما می توانیم سرزمین درون را به همان مدینه فاضله ای تبدیل کنیم که دلمان می خواهد. به شرطی بدانیم و فراموش نکنیم که: «الملک لا یبقی مع الظلم»
اشتباه نکنید. بحثی عوض نشده است. این حقیر می خواهد در میزان اهمیت ملک و پادشاهی کمی سخن براند. پادشاه باید عاقل و دانا باشد. بلکه بهترین و مناسب ترین گزینه آدم های عاقل و سیّاس هستند. نه آدم های عاطفی و مهربان، یا محتاط و ترسو، یا قدرتمند و خشن. درهر مملکتی ممکنست انواع آدم ها زندگی کنند. این مهم نیست که آدم ها روحیات مختلفی دارند. آنچه حائز اهمیت است دادن مملکت به دست اشخاص مناسب است. تاج پادشاهی بر مملکت نفستان را به دست بالغ درونتان بسپارید. همو که حرف های دیگران را می شنود. ولی در دم قضاوت نمی کند. کسی که خودش خوب می داند تجارب گذشته را چگونه باید حلاجی کرد و از دل آن به جای شماتت های کوبنده درس های آموزنده دریابد. کسی که می فهمد دیگران ممکنست اشتباه کنند. ممکنست در شرایط خاص احساسی یا فکری گزینه غلطی را انتخاب کنند. ممکنست حتی اشتباهشان کمرشکن بوده و سبب شود تا مدت ها روی زمین باقی بمانند. اما خوب می داند نباید با این اشتباه خودش را غرق اندوه و ماتم نماید. او خوب می داند ما قرار است با این روح بی نوا سال های سال زندگی کنیم. و خوب درک کرده است کسی که در طی تجربه احساس دلهره حاصل از کاری غلط نتواند خودش را جمع و جور کند و سیل اشک و فحش را نثار خویش نماید، مسلسل تیربارش را به روی روح کم توان خود گرفته و به مرور رمقی برای او نمی گذارد. او دیده و می فهمد اگر روح خود را از رمق بیندازد بار دیگر که در چنین موقعیتی قرار بگیرد، هرگز نمی تواند گام درستی بردارد. خلاصه برایتان بگویم: «مملکت درونتان را به پادشاه ظالمی که می خواهد به جرمی کوچک مجازاتی بسیار بزرگ چون نابودی نفستان بر شما روا دارد، نسپارید.»
بگذارید بالغ درونتان حرف بزند. بگذارید صدایش را به گوش هایتان برساند چند بار که به حرف هایش گوش بدهید، قدرت می گیرد. اعتماد به نفس می گیرد و اگر حسابی میدان را برای فعالیت هایش باز بگذارید، شما را در عرصه های حساس چنان غافلگیر می کند که باورتان نشود، می بینید مقوله ای که در گذشته شیرازه شما را در هم می ریخت اکنون به سادگی رتق و فتق می شود. بدون اینکه روحتان آخ بگوید یا چشمتان از قطرات اشک های بی امان بسوزد.