زینب بیشه ای
زینب بیشه ای
خواندن ۲ دقیقه·۲ سال پیش

به ابلیس بگویید کمی منتظر باشد...


ساعت از دوازده گذشته بود که با لباس بیرون از اتاق آمد. ابروهایم را بالا انداختم و در جواب نگاه متعجبم گفت:

  • میرم حرم...

تصویر حرم از شبکه دو به همراه جمعیتی که احتمالا از سر شب آنجا بودند تا به شبستان راه پیدا کنند، در کنار صدای جوشن خواندن مهدی میرداماد پخش می شد. پسرم کمی قبل خوابیده بود و دخترم دور و بر من می‌پلکید. نگاهی به صورت معصومش کردم و به او گفتم:

  • به سلامت... التماس دعا.

دودوتا چهارتا کردن و گله کردن از خدا را خیلی وقت است رها کرده‌ام. حالا باور دارم مرکز قلب این کودکان بودن، بالاترین نعمتی است که خداوند به هرکسی نداده است. در اعماق قلبم نیز اندوه و شکوه‌ای از همسرم ندارم که یقین دارد حالا که من نمی‌توانم بروم، مانع رفتن او نخواهم شد. هرچند شاید یک سال قبل این حق را به خودم می‌دادم که سر به فلک گذاشته و زن بودن را باز هم بر فرق سر خود بکوبم!

قرآن به سر گذاشتن که شروع می‌شود، دخترم خودش را روی مبل رها می‌کند. نمی‌دانم از کجای دعا گریه‌ام می‌گیرد. حتی نمی‌دانم در دلم چه می‌گذرد. سعی می‌کنم به چشمان کنجکاوش نگاه نکنم. احساس آدمی را دارم که در برابر دیدگان آدم‌های غریبه خطا می‌کند. دخترک خوابالود جلو می‌آید و خودش را در بغلم ولو می‌کند. کمتر از چند ثانیه بعد خوابیده‌است.

موهایش را که از جلوی چشمان بسته‌اش کنار می‌زنم، یاد مفهوم «عشق» می‌افتم. شمّ نویسندگی‌ام به کار می‌افتد و باز خیال و فکر را روی هم می‌چینم:

  • برخی از این واژه قفس تنگی برای حیات خود ساخته‌اند. دوست دارند در جامه عاشقان خودنمایی کنند و برای اثبات صداقتشان به خرس قرمز و آبی و سفید و... متوسل می‌شوند.
  • کارشان به جایی می‌رسد که نفس تنگه می‌گیرند و دنبال فرصتی برای فرار می‌گردند. اما می‌دانند پا به خطا بگذارند، تصویر عاشق‌پیشگی‌شان مخدوش می‌گردد.
  • آنها ناچارند به همه نشان‌دهند عشقی که یک روز برچسب آن را بر شخصیت خود زده‌اند، تمام نیازهای آنها را برآورده می‌کند و در زندگی غرق سعادت و کامروایی هستند.
  • خبر ندارند که همین فشار سنگینی که بر روح خود می آورند ممکنست هر احساس قشنگی را تحت فشار بگذارد و به کنج فراموشی بکشاند.
  • عشق اگر از جنس رهایی نباشد، اگر بال پرواز نباشد، اگر تکمله‌ای بر فضایل ما نباشد، اگر اصراری بر پذیرش زشتی‌ها باشد... مقوله‌ای انسانی هم نخواهد بود....

خیالاتم همانجا متوقف می‌شوند که ناگهان می‌فهمم عشق به اندازه نفس‌های سبک و سنگین دو طفل کوچکی که کنار یکدیگر لمیده‌اند، ساده است. ممکن‌است بارها بیان نشود. شاید همین حالا عشق آنچنان در زندگی‌هایمان جاری باشد که مثل ماهی از خود بپرسیم: «آب کجاست؟»



هنوز چشم‌هایم خیس بود. می‌دانستم آدم توبه‌کار و پشیمانی نیستم. می‌دانستم سر اصلاح ندارم و حتی از گفتن آن به خداوند شرم داشتم... در نهایت راضی شدم که باور کنم شاید برای مدتی کوتاه ابلیس باید منتظرم باشد.

حرم حضرت معصومهشب قدرعشقدعازناشویی
خواندن و نوشتن دو بال پرنده خوشبختی هستند. به دنیای تأملّات من خوش‌آمدید. ranabishe88@gmail.com
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید