پله های بی رحم برقی در هیچ شرایطی حاضر به کم کردن سرعت خود و یا متوقف شدن، نیستند. حتی اگر گردنمان لای پله ها گیر کند، صبر نمی کند.(ناگفته نماند بچه که بودیم هروقت سوار پله برقی می شدیم یاد حرف مادرم می افتادم که یک بار تعریف کرده بود که فلانی گفته یک خانم سوار پله برقی شده و گردن بندش لای پله ها گیر کرده و پله ها سرش را له کرده اند. اینکه این داستان هیچ منطقی ندارد و اصلا معلوم نیست گردنبند این خانم چگونه ممکنست لابه لای پله ها گیر کند، تحت تاثیر بار معنایی قصه به حاشیه می رفت)
زن هردودستش را زیر نوزاد قفل کرده بود و در انتظار پایین رسیدن پله برقی ها بی حرکت ایستاده بود. کالسکه بسته شده کودکش رها شد و از بالا چرخ زنان به پایین پله ها روانه شد. صدای ترق تروق به حسرتی که به خاطر خورد شدن کالسکه به دل ما می ریخت می افزود. به جرات می توانم بگویم از همان فاصله تشخیص دادم حتی در صورتش همحرکتی ایجاد نشد. می توانم قسم بخورم در دلش هم حتی برای لحظه ای اتفاق خاصی نیفتاد. مرد دوان دوان خود را از طرف دیگر سالن به سمت پله ها رساند. کالسکه غلت زنان می آمد و مرد لاشه تکه شده آن را از روی زمین برداشت و صدمات وارد شده را ارزیابی می کرد. پله برقی بالاخره زن را به پایین رساند. به نظر می رسید در آن لحظه امنیتی که کودکش در آغوش او داشت مهمترین مسئله جاری در تمام جهان بود.
با خودم می اندیشیدم که اگر من بودم حتما حسابی دستپاچه می شدم. جیغ و ویغ بلندی می کردم و هرچند یقین دارم که هرگز بچه را زمین نمی انداختم احتمالا تا مرز به خطر انداختن او تلو تلو می خوردم. مطمئنم چند بار همسرم را صدا می کردم و حداقل پله ها را به سرعت پایین می رفتم. و بعد هم پایین پله ها که به همسرم می رسیدم یک بحث کوتاه مدت با صدای بلند بینمان شکل می گرفت که تقصیر تو بود کالسکه را اینجا گذاشتی یا تقصیر تو بود که نتوانستی آن را نگه داری.
بی تفاوت...این واژه برای برخی موقعیت های حساس ضروری و مقدس است. تا جایی که باید آن را به عنوان یک مکتب فکری و یک شیوه رفتاری معرفی کرد. و مثلا گفت «فلانی در زندگی به شیوه بی تفاوتی رو آورده است» تعجبتان نکته عجیبی نیست. شما انسان هستید و انسان ها عواطف و غرائزی دارند که مانع از بی تفاوتی همیشگی شان می شود. خانم قصه ما چگونه به این مقام و درجه از بی تفاوتی نائل شده بود؟ من به شما می گویم. وقتی اولویت ها و اهمیت های جدی زندگی ات را بشناسی کم کم سایر امور برایت عروسک بازی خنده دار و کودکانه ای بیش نیست. پس بی تفاوتی را اتخاذ کرده و انرژی و توان خود را روی مسائل مهم می گذاریم.
اندر مزایای بی تفاوتی باید خدمتتان این نکته را هم بگویم که بی تفاوتی بزرگترین دشمن کمالگرایی است. شما را به خدا قسم می دهم نفرمایید در گمان شما هم کمالگرایی یک فضیلت است که آدم ها را به کار بیشتر وادار می کند؟! به نظر من کمالگرایی از بی توجهی در دوران کودکی نشئت می گیرد. از روزهایی که کودکان معصومی بودیم و تمام زور خود را می زدیم که برای لحظه ای توجه و تحسین مادر و پدر گرامی خود را جلب کنیم. نتیجه چیزی جز آفرین های صدمن یه غاز و سرزنش های تلخ پس از آن دال بر اینکه چرا با فلانی مشورت نکردی و چرا و چرا و ...نبود. همین جا بود که یادگرفتیم راهش این نیست. فهمیدیم باید از دیوارهای این کوچه بن بست به هرقیمتی که شده بالا برویم. پس دخترهایمان از طفولیت به مظلوم نمایی زدند. آنقدر در این نمایش تلخ پیش رفتند که حتی خودشان باورشان شد مظلوم اند و برای تحقق خارجی آن به دنبال ظالم گشتند. همین بود که وقتی ظالمی در کار نبود ذهن ظلم پذیرشان در به در میان رفتارهای اطرافیان تحلیل های عجیب می کرد و ظلمی غیرقابل تحمل را از دل آن ها بیرون می کشید. خدا به داد روزی برسد که پای دو کلام حرف این دختها بنشینیم. کم کم باور خواهیم کرد علاوه بر اعتقاد به روز رستاخیز تناسخ هم لازم است وسط بیاید تا تمام بدبختی های این بنده خدا جبران گردد.
پسرها متفاوت عمل می کنند. نتایج درخشانشان را در عربده هایی به رخ می کشند که برای فرار از حقارت درونی خود می کشند. خیلی زود متوجه توان و نیروی نهفته در این صدا می شوند. اما خشت کج اول معمار را بیش از این ها گیج می کند. داستان به جایی می رسد که پسر کوچولویی که زمانی برای دیده شدن دست و پا می زد، حالا به مقامی نیمه خدایی سیده و منطق را در رفتار خودش تعریف می کند. مفاهیم بیرونی می توانند دنبال کار خودشان بروند. بنده و نظریات جذابم مهم هستند. جلب توجه حالا به شکلی دیگر بیرون می زند. پسری که تعامل و مکالمه را راه درست دیده شدن نیافته با سلطه گری برتری می طلبد.
مفهوم کلیدی «کمالگرایی» اینجا معنا می یابد. وقتی دیگر نمی توانیم نسبت به نقایص یک بی تفاوتی لطیف و ملایم داشته باشیم و ناچار واکنش های پرهیجان نشان می دهیم. کم کم حتی علایقمان رنگ می بازند. حق می دهم تعجب کنی ولی ربطش به شکوفایی است. آدم هایی که تمام توان خود را صرف اثبات برتری موهوم خود می کنند – برتری در چیزی که مقام و مرتبه در آن یا اهمیت ندارد و یا با قلدری کردن حاصل نمی شود – نمی توانند به شکوفایی بیندیشند. زیرا تمام انرژِ فکری خود را هدر داده و وقتی به فعالیت دیگری می اندیشند یک تصور مبهم از خودشان پیدا می کنند و برای همیشه در این تردید می مانند که دلیل نرفتن هایشان چه بود؟ آدم های موفق چه شاخ و دمی بیشتر از ما دارند؟ من با این دل ناخوش چطور می توانم به هرچیزی به جز دردهایم بیندیشم؟
پس بار دیگر که خواستی خودت را کمال گرا بخوانی و در دلت این را تلویحا تحسین خود بخوانی – چرا که اگر عیب من این است پس محاسنم چه هستند!! – بدان و آگاه باش این کمال گرایی تو از بدترین امراض بشریت است. اگر بخواهم کمال گرایانه به این قضیه نگاه کنم باید بگویم درمانی هم ندارد. ولی بیایید از یک روز در یک جا مثلا از میان همین یادداشت، دست از این مرض منحوس برداریم. پس هرکس به علایق خود بپردازد و مشغول شکوفایی خودش بشود، حتما از این شخصیت درهم و برهمی که سال ها برای خود پرداخته و قصه هایی جانکاه برایش بافته است، دست بردارد. و در هوای خنک استغنا گام بردارد.