رسول شاکرین
رسول شاکرین
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

سفر سه ثانیه‌ای

جایی که باید رفت
جایی که باید رفت


دیباچه

بر عکس خودمان، اتفاقا عجیب غریب ابن الوقت است. پشت دیوار آجری قایم شده که تا برسی به پیج کوچه، پخی کند و بپرد جلوی راهت، یقه‌ات را بگیرد و بچسابندت به دیوار و تو هم نتوانی هیچ کاری کنی. حتی این که دست‌هایش را از بیخ گلویت باز کنی. حتی این که فریاد بزنی تا کسی بیاید کمکت. به ساعت نگاه می‌کنی، تمام این ها شده یک ثانیه.

فصل اول

یک آن مجبور میشوی به مرور تمام کرده‌های زندگی و حسرت خوردن برای نکرده‌ها. یک آن محکوم میشوی تا هم حسرت بخوری برای از دست دادن یک موقعیت توی بیست و یک سالگی و حرص خوردن برای کاری در چهل سالگی. همزمان باید طعم گس روزگار سختی را توی دهانت حس کنی و حلوای شیرین یک روز خوب را بخوری. همزمان باید حس شب امتحان بیاید سراغت ‌و همزمان ملچ ملوچ شیرینی قبولی کنکور را مزه مزه کنی. نگاه میکنی به آخرین سکانس و دیده‌ات می‌رود روی ساعت. فقط یک ثانیه!

فصل دوم

هیچ. نه میتوانی بگویی نه، نه می‌توانی آری را بیندازی توی صندوق. گیج و منگ از یقه کشی دم کوچه و مرور این همه سال، حالا باید ادامه بدهی. عین تمام شدن شارژ استریم یک گیم. عین تمام شدن ویزا وسط یک مسافرت دبش به اروپا. عین حرص زدن همزمان برای پیدا کردن یک ماشین برای رسیدن به مرز و حرص خوردن برای ترک کربلا. عین پتک یک امتحان، وقتی ناامیدانه، برگه را از زیر دستت میکشند و با نگاه دنبال میکنی. عین صدای آلارم وسط خواب شیرین بعد از نماز. عین تمام شدن ناگهانی یک آبمیوه شیرین. گیج و منگ. ایستاده وسط کارزار. صدای تِک و یک ثانیه.

پایان

فقط سه ثانیه برای مرگ زمان کافیست. یعنی سه بار، عقربه قرمز تکان بخورد و برود جلو. یعنی سه بار صدای تک تکش برود روی مخت. تک تک تک. یعنی سه بار چشم بر هم بگذاری و برداری. یعنی همه این هایی که گفتم را توی سه سوت نشانت بدهند و تمام.

میبینی شاکرین؟! مرگ خیلی راحت است. آنقدر راحت که توی سه ثانیه، نفست بریده میشود و ناگهان خودت را دیگر آن‌جا نمی‌بینی. آنقدر راحت، که فردا شب، جای این که بنشینی پای سوال جواب های استوری هایت، جای این که بنشینی پای حساب کشی، خوابیده‌ای پای حساب کشی و داری سؤال‌هایی را جواب می‌دهی که روزی هزاربار به آن‌ها فکر کرده‌ای. اینقدر راحت که خواندن این پست، می‌تواند آخرین حرکت و کار زندگی‌ات باشد. اینقدر راحت که این کلمات، آخرین تصاویری میشود که باید می‌رود توی ذهنت و باید برای نوشتن و خواندنشان، جواب پس بدهی.

مرگ نزدیک است، آنقدر نزدیک که نشسته کنار یک تابوت. نشسته که فردا جماعتی، زیر همان تابوت را بگیرند و بی بخار برایت فریاد بزنند به عزت و شرف لااله الا الله...

شاید تو نفر بعدی باشی که عکست به رهگذران سر کوچه لبخند میزند تا عبرت بگیرند...

مرگفوتقبرمردنمرده
بنده ضعیف حضرت حق، ادبیات خوانده و همچنان ادبیات خواننده، علاقه‌مند به علوم ارتباطات اجتماعی، در حوالی فرهنگ و هنر و رسانه، گوشه نشین حجره طنزنویس ها، ما بقیش رو هم بوق بذارید
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید